۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

اوضا که همیشه اینچوری نمیمونه ;)

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

به مهماندار بد اخلاق گفتم خسته نباشی ، مرسی. به مهماندارای معمولی فقط خسته نباشید میگم. با آدمای عصبانی باید مهربونتر بود. بعد مرسی پامو بیرون گذاشتم، ضعف و سرگیجه شروع شد. با خودم از اونجا مریضی اووردم یا تهران حالمو بهم میزنه معلوم نیس. ولی اینجا بیچاره ترم. اونجا هم اینقدر لطف نداره اونجا بعد از یک هفته بدبخت ترم. بدین معنی که وقتی نوستالژی ها تموم میشه و مامان بابا به حضورت عادت میکنن دیگه نه تو سرویس آنچنانی میگیری نه اونا حواسشون هست که بهم نپرن چون تو اینجایی. اینه که آدم فک میکنه چرا این جوریه؟ چرا من اینقد بد بختم. اما تو تهران من مریض میشم و آجیم اخم میکنه که ای بابا!! من حوصله مریض داری ندارم. یا یه مریضی ای میگیرم که نمتونم بگم به کسی چون اصولا شک میکنم که نکنه فلان مرض؟؟ بعد میرم 110هزار تومن آزمایش میدمو سه چارتا دکتر دستشونو میذارن رو دلشونو در حالیکه دارن به من یا خودشون که دارن این آزمایشا رو مینویسن که خیالمو راحت کنن میخندن، میگن بیا بابام جان. اما ماجرا تمام نمیشه. من همیشه یک سوال داشتم، بعنوان یک آدم حساس میپرسم، این آزمایشگاهی ها حق دارن از علائم بیماری من سوال بپرسن؟ من احساس توهین بم دست میده، جلو همه اسم آزمایشا رو بلند میخونه چپ چپ نگام میکنه میگه دکترات به چی مشکوک بودن؟ مگه اون نباید آزمایشا منو بخونه بگیره بم برم دکتر ببینه چمه؟ بار دومم طرف از اون یکی اتاق میگه اوضا پریودات چطوره؟ سلام داره خدمتون، به تو چه!! بعد من روزها تو تنهایی تو خونه غصه میخورم تا دوست پسرم که عاشقمه بسلامتی در 25 سالگی آیا لیسانسشو بگیره یا نه و گاهی بمن سر بزنه و به مقدار زیاد اما بدون هرگونه خلاقیت قربون صدقه ام بره. یا صبر کنم تا دوستم که لا اقل این وبلاگو که میخونم میبینم چه سنگ ها که بخاطرش به سینه نزدم میل بزنه، توجه بفرمایید: مِیل بزنه دیگه نمیخوام ریختتو ببینم با دوست پسرمم بهم زدم. من جواب حوادث خیلی ناگهان پرت رو نمیدم. میدادم البته دیدم وقتی یه حجم وسیعی از دلایل رو دارم بسلامتی لال میشم و پی نوشت ها که فحش آلوده رو نثار میکنم و بزرگ تر که شدم فهمیدم بعدش احساس شکست خوردگی میکنم. الان بعنوان یک انسان بزرگتر صاحب عزا دم در مسجد خیابون وزرا وایساده بودم و همه چی یجوری بود. مثلن عمه ای که در سالهای دور منو دزدیده بود و در سالهای دورترش شهردار منطقه فلان تهران بود و معماری خونده بود و الان سرطان داشت و من به عمرم ندیده بودمش منو بغل میکرد انگاری که بچّشم و میگف شاید دیگه منو نبینه ولی میدونه همیشه از موفقیت هام میشنوه. بعد دایی ها میان یکی یکی حرف میزنن میگن ما رو دوست دارن، میگن مامان هم نمفهمه اگه ما باشون در تماس باشیم ولی دوست دارن همیشه پیشمون باشن، بعد پسردایی ها رو نمیشناسم ، آرچی رو بغل میکنم اینقد که ماهه میخنده هی خو آدم بیشتر بغلش میاد بعدشم میگم خاک تو سرش که سال آخر دانشگاهه و دیگه صدام نمیکنه "دتی"، همه قربون صدقه آجیه و دختر داییم میرن چون عین همن. خانوم کلفته ی مهربون که تو اراک میرفتیم خونشون، مشروب داشتن و مهربون بودن. آقاها که ما رو بغل میکردن چون ما دخترای "پری" بودیم و صدای خالم که اینا پسرخاله ها مامانتن رییس پالایشگاه بیسار ، بله بله، سرما خوردم بوس نه، دایی کوچیکه به دایی بزرگه بگو کسیو بوس نکنه تازه شیمی درمانی کرده، دایی کوچیکه پالتوی بلند سورمه ای پوشیده، دستمو میگیره بریم دیگه، داریم میریم سمت ماشین ، عمه هه میاد نمیدونم از کجا ولی دوییدن با شوهرش بودن، بغلم میکنه بوسم میکنه، میگه مونده بود که تا آخرین لحظه ببینتم، کم مونده گریه کنه دایی ما رو میبره، میگه کین؟ میگم انگاری عممه. عمم شبیه منه. قیافش که نه کینه اش و محبتش. یه عکس از باباجان اونجا بود که داشت سخنرانی میکرد، خیلی جوون بود، خب من چون الان اشکمه این بخشو تموم میکنم. تو ماشین دایی کوچیکه میگه کی برمیگردی اهواز؟ شنبه یا یکشنبه کارامو جمع و جور کنم، گف باشه با هم بریم. میگه امسال سال بدیه و راس میگه خو دلش میخواد تو پرواز کنارم باشه، بدیش اینجاس که آدمای محکم زندگیم نگران میشن، گریه میکنن ، میمیرن و تو کما هم میرن.
نگفتم؟ من دارم میرم یک ماه و پنج ماهش معلوم نیس ولی سلطان غم ها مادر! بدجوری خرابه، باید پیشش باشم، شاید کار کنمو خودمو سرگرم کنم،اما تو تهران چاره ای نیس، چیکار باید کرد؟ میگم که اینجام که باشم بیچارم. میشد اسم منو گذاشت پرستو. دبستان که بودم یبار مامان صدام کرد که بپرم تو حیاط و چون از پای درس بلند شدن در آن زمان گناه کبیره بود با گوش جان سر تعظیم به فرود جستم به محل موعود. مامان آسمونو بم نشون داد حالا نمیدونم که اصلا پرستو ها از اهواز رد میشن برا کوچ یا نه اما مامان گفت که اون دسته پرنده پرستو هستند. پرنده هایی که دائم در سفرند. من یاد گرفتم و گفتم که اسم دخترمو پرستو نمیذارم چون میره. حالا دیگه کافیه دخترم بمن بره مهم نیس اسمش چیه.
کسی پرسید تکلیف پسر چی میشه؟ من تنها چیزی که تا الان آزارم میداد همین بود. زیادی منو دوست داره زیادی وابستس و این اذیتش میکنه، محدود کسایی که براشون رفتن من مهمه یا تاثیر داره تو زندگیشونو مطلع کردم همه اولین سوالشون همین بود. گفتم میام ماهی یه هفته میام سر میزنم. تو این مدت بم کم زنگ زد. بعد که فهمید مریضم گف تورو خدا برو دکتر او من الان باید برم. دفه بعد میپرسید خوبی، با صدای تو دماغی که شبیه گریه بود میگفتم تب دارم ، میگف مراقب خودت باش، زودتر برو اهواز!! اینجوری بهتره. گفتم قبل از رفتنم میام میبینمت گف نه اینجا جای تو نیس. بعد گفتم ولش کن میرم عینک آفتابی ای رو که آجیه براش گرفته رو میدم بش شاید تو این مدتی که نمیبینمش نیازش شه. یادم اومد اهواز که بودیم قرار گذاشتیم همو ببینیم، ساعت دو اون کافه هه. چیزی تغییر نکرده بود ساعت یک و نیم به اون که یه شهر دیگه بود زنگ زدم، تو خونه دوسش بود همونجا جوری حرف میزد که انگار از امروز هیچی نمیدونه، تصمیم گرفتم بگم من یه مقدار کار دارم میشه که نبینیم همو؟ نمیدونم تا کجای جمله رو گفته بودم که گف راستش منم فلان. تو کی میری؟ من کی میرم؟ کارامو کنم شاید شنبه شاید یکشنبه. تو امتحانات کی تموم میشه؟ پنج شنبه تو برو، برو، تو برو تا من امتحانام تموم شه ، گفتم شاید دیر برگردم، میدونم تو برو اونجا برات بهتره، یکی صداش کرد رفت.
لطف داشت به من؟
نمیدونم میدونم امروز که در حالیکه بیرون بود کسی پیشش نبود، گف میخواد قطع کنه خرید داره، نه که من ناراحتِ اینا باشم ، این که من میدونم این اخلاقش نیس، میذاره من قطع کنم. اینکه اون آدم علاقه ای تو حرفاش نیس هیچی، براش مهم هم نیس من الان حالو اوضام چجوریه. بزرگ ترین آرزوم اینه که دختری که میگف یبار فقط قبل از من عاشق شده بوده برگشته باشه و این دلش بخواد اونو. در غیر صورت منم مثه شما نگا میکنم این دلایل میتونه ناشی از زیادی احساساتی شدن من باشه و شاید توجیه. حتی اگه من حس کنم که نبود، نبود. نبود. نه فهمید حالمو نه بود.
ستاره بود بالا شکوفه بود پایین
قصه ی ما تموم شد قصه ی ما بود همین

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

یه تی شرت سایز خیلی گنده پسرونه بود تو پاساژه تو کوچه مروی، سبز بود با عکس "اسپیدی گنزالس" با کلاه بزرگ زرد. یادم نمیره که نخریدمش .
دیگه هم نبود.

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

دیشب خواب دیدم.
دیشب وایساده بودم پایین و بالا سرمو نگا میکردم. بالای سرم آسمون داشت غروب میکرد، آسمون شیب داشت به سمتی که نمیدیدم و بقیه زندگی شاید اونجا بود. پرنده ها دسته دسته اونجا کوچ میکردن، ساکت و آروم با صدای بال زدنشون که باوقار و منظم که گاهی به گوشم میومد. من راحت داشتم تماشا میکردم. شایدم رو یه تپه نشسته بودم و دو تا دستا رو عقب برده بودم که تکیه بدمو لذت اون آرامشو ببرم. پرنده ها همه زیبا بودن و بزرگ: دسته ی اول طاووسا بودن ، زیبا بودند بزرگ بار نگهای باور نکردنی بعدن دسته ی مینا ها و توکا ها هم رد شدند. انقد همه چی آروم بود که نفهمیدم چی شد که من اومدم از خوابم بیرون ولی اونم با آرامش بود. انگار دستی بود که مهربون نازم کردم وبیدارشدم. آروم بودم.
امروز اول پسر اومد خونه بعد نامزد آجیه ، با هم غذا درست کردیم خوردیم اسم فامیل بازی کردیم، رفتیم سرزمین عجایب و کسی هم حاضر نشد با من سوار سفینه گردونش بشه. آجیه 250 تا رو زد و منم یاور پک منو استاد کردم. امشب هم شهر در دستان ژ3 داران عزیز بود. ولی خو سو وات؟
نمیشه که زندگی نکرد.
الان دلایل احمقانه ای که برای استرس دارم( و البته اگه درست میبودند تمام زندگی منو برای همیشه تحت تاثیرخودشون داشتند) دارن گاهی سعی میکنن بیان و من سعی میکنم اهمیت ندم. من میتونم دوباره قوی باشم. یکم دیگه هم زمان میخوام. نمیذارمم بگذره، خوب میگذرونمش، من زندگی خودم رو که نه تنها زندگی کسایی که دوست دارم هم رو فرم میارم.
من مدیون خیلی هام، اما اول و آخریش مامانمه که هرکاری کرده درست یا غلط تا جایی که تونسته خودشو فدای من کرده. مامان چیزیو تو من و خواهرا تثبیت کرده که باعث میشه اگه تا ته یه ماجرا تلخ باید بریم، آخرش بفهمیم راه اونجا تموم نمیشه اونجا رو میشه وایسادو عوض کردو ادامه داد و تا میشه رفت. فقط وختی کند میشه ما غُر میزنیم، هر کی یجوریه بالاخره
و بله
دو نخطه لب خند.

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

دلم میخواد مامان یه لحظه به اون فشارای روانی ای که برا کنکور بارم میکرد فک کنه قبل از اینکه این افسردگی نابودم کنه . تو یکسال بطالت محض هفت کیلو کم کردم، متوجه شدم بشدت وسواسی و حساس شدم و دنبال دلیل برای غصه خوردن وحشتناک. بی اشتهام و وقتی هم مشکلات حل یا استیبل میشه استرس هنوز هست و مانع خیال راحتی میشه که شاید اجازه بده چیزی بخورم. از اون دوستا کسی نمونده، از همدانشگاهیا که هیچوقت انتظاری نبود ، قدیمیام کسی نمونده، تنهام با چیزی که بیماریه و درمانی هم براش پیدا نمیکنم حتی مقطعی. بله نا امیدم گاهی. سرد و سیاه. گاهی آدم خودش رو هم سوپرایز میکنه
بابا دوس نداشت بمون چیز میز آویزون باشه و فک کنم از دیگر تفاهمات مامانو بابا که باعث شد با هم ازدواج کنن و تو سه سالو چار ماه ما سه تا رو به جمعیت خانواده تا میهن در حال جنگ و سپس دنیای فانی بیفزایند همین مسئله خصوصا گوشواره بود. در خاطرات مامان یک روز هست که گوشواره های طلای با تزیین فیروزشو پرت میکنه جلوی مامانش و الان تو گوشهای مامان جان اند. سالهاست. بنابراین وختی بیست سال بعد ازحادثه بابا مامانو دید در کمتر از یکماه مامان به آقای فلانی که بعد ها من عاشق پسرش شدم گف نع و به دکتر فلانی هم که بعدها استاد نیلو شد گف پشیمون شد وازدواج کردند و شد آنچه شد. بله . اینکه خنزر پنزر آویزون ما باشه مدت ها وقیح بود و بنابراین ما سه تا بزرگ میشدیم و دوستامون دخترهایی بودند که اگه نمره میووردن براشون دستبند میگرفتن تو تولدشون پلاک برا دستبنده و خلاصه الخ. نگارنده یادش میاد اسفند ماهی از مهدکودک به خانه آمد شاد! دستبندی شادتر هدیه مهد بود به دخترها وختی دوید تا مامان را از کادوش مطلع کنه متوجه شد که باباش میتونه قاتل باشه و اونو بکشه بخاطر دستبند، دستبند رنگی رنگی حاوی کش گم شد و به آجیه گفته شد: بابا ما رو میکشه؟ بله این روشهای تربیتی زمان ما بود.
من وانمود میکردم که از زیورآلات متنفرم چون نمیتونستم داشته باشم این وضعیت دفاعیم در مقابل دوستانم بود که بحمدلله هممه هم دختر بودند. اولین بار دو سال پیش وختی دوستم انگشتر چوبی قرمزش رو خونه ما جا گذاشت من یه انگشتر دستم کردم و باش خوابم برد. من نمیدونستم انگشتای لاغری دارم و انگشتر سایز دستم نیس، من چه میدونستم انگشت هم میتونه سایز داشته باشه ولی اینو همه دخترا میدونستن چون بزرگ که میشدن انگشتر قبلی ها سایزشون نبود. انگشتر دوستم اونشب تو خواب از دستم افتاد ولی بعدن پیدا شد.
من پارسال که دوست پسر داشتم اولین بار بود که از موانع گذشته بودم وقتی بوسیدمش دومین بار بود . موانع برای من فرقی نمیکرد من بخاطر دستبند کشته میشدم پس دوس پسر داشتن گناهی بود به همان اندازه. من دست بند گرفتم و گوشهایم را سوراخ نمودم و سولاخ گوشهایم بسته شد وختی باش بهم زدم. در مدتی که گوشواره در گوشهایم بود بابا چپ چپ نگاه میکرد و من صاف توی رویش اخم میکردم و میگفتم کسی را که دوست داشتم بوسیدم حتی گرچه در دلم. البته به دخترم خواهم گف هر کسی را خواس ببوسد ولی قبلش آزمایشات لازمه را یارو داده باشد. مثلا مریض نشود لا اقل. بعدن خودش خواهد فهمید خوب کرده با بد.
من دوباره گوشهام رو سوراخ کردم و اینبار چرک کرد. این یکی پسر تشویقم میکرد که تحمل کنم، گوشهام رو تمیز میکرد و مواظب بود نخارانم، سر انجام گوشواره ی طلای دوست داشتنی ای رو نیلو قبل از رفتن بمن داد. آجیه وُسطی هم هر چی کادو گوشواره داشت بمن داد. اما گوشهای من به غیر طلا حساسیت شدید نشان داد. گرچه گاهی برای مدت کم رنگی پنگی ها رو چرب میکنم و تو گوشم میذارم.
من حالا با اینها خوشحال میشم. گاهی یکم گاهی خیلی اما نمیتونم برای مدت بیش از دو ساعت تحملاشان کنم. این بدن عادت ندارد حواسش هم جمع نیس گوشواره و دستبند و غیره هم عموما عشوه ی زیادی با خود دارند لا اقل برای من، نشد که با من باشند. نشد که دوست صمیمی شوند گاهی می آیند دلی یا دلهایی خوش میکنند و گم میشوند اغلب. من هنوز سایزها را نمیدانم خیلی دوست نیستیم میفتند و حواسم بهشان نیست. احتمالا هر کدام کوشه ای از خود میپرسند: به کدامین گناه؟ خب بلاگ نمیخوانند لابد ولی چون پدرو مادرم دوستشان نداشتند.
طفلکی ها..طفلکی ما..