۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

من توی جزوه هام نقاشی میکشم. یهویی میبینم خودکارامو باید بگیرم و تصویر ذهنمو خالی کنم. و چون از پنچ شیش سالگی به اونور نقاشی حرفه ایو کنار گذاشتم طول میکشه فوت و فن قدیم یادم بیاد. کار زمان میبره و احساساتم هم تخلیه میشه. معمولن نقاشیهام ریزن خیلی. فک کنم به اعتماد به نفس برمیگرده .  مام که آقوی همساده. حالا..
امروز زیر دوش به دوتا چیز فکر میکردم اولی اینکه همین الان نوبت حمام شوییمو که یه شنبه پیش بود ولی از لجم انجام نداده بودم به نمدونم چیچیه ظهور برسونم و دوم اینکه خلاصه ی درسامو یا این مقاله ها و اینا رو به فارسی تایپ کنم و توی بلاگ بذارم. و برای اینکه حوصله ی خودم و کسی که گذارش افتاده سر نره این عکسسها هم بذارم. عمدتا بدون شرح گاهی با شرح مختصر. شاید شرح های طولانی تر اگر خیلی طولانی نشوند همینجا بخوابند. ایده ی دومی رو مرهون انسون تاشیرگذار زندگیم خانوممون «جین وبستر» هستم.
اما مسئله ی فلسفی گهی پیش اومده: مگه روز چن ساعته؟
و مسئله ژئوپلیتیک دیگه ای که تا ساعت 10 شب اینجا روزه آدمم انرژی داره بشدت تا ساعتها انرژی هدر میدم طوری که ده و نیم اگه بیدار باشم شاخ غول رو در مرحله ی هفتم شکوندم. سیاستمون باید با این وضعیت عوض کنیم.
من عاشق شدم. ناگهانی بود؟ دیوید میگه عاشق نیستی پسره برات «جذابه» ، قیافش به دلت میشینه. گفتم دلم تاپ تاپ میزنه. گفت خیلی جذابه. بدجور به دلت میشینه. شاید آدم عاشق کسی باشه که هیجوقت دلش تاپ تاپ نزنه. شایدم یه روزی عاشق همینایی بشه که یه روزی دلش براش تاپ تاپ میزده. ولی این عشق نیس. بش گفتم برنگردیم تو  کافه تحمل نگاهشو ندارم. بله. به طرز نمیدونم چی ای ایشون هم از من بدش نمیاد. میدونم حتی اگه یه شب برم بیرون باش میبوسمش و میدونم فکر نمیوتنم بکنم بیشتر از این. فقط میدونم تو دردسر فکریه بزرگی میفتم و وقتشو ندارم. میدونم حتی اگه اینجا پی اچ دی هم بخونم بازم این شهر محل عبوره و دائم نیسو میبینم که هیچی اینجا بوجود نمیاد که بمونه. اما اینا آخرین فرصتهای جوونی من نیستن؟
من پسر رو دوست دارم.
و «مت» بدجور به دلم میشینه.
و دیوید مهم نیست که هموسکچواله یا نه، بهرین دوست این روزهای منه.

۱ نظر:

مامان دیبا و پرند گفت...

سلام دوستم
عاشق جزوه های مصورت هستم.