۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

دوره گردها حالشان خوب است

تهران-
تابستان است. خانه ی کوچک مربعی در صادقیه خانه ی موقت ماست و خانه ی دانشجویی خواهرم. اما الان که تابستان است همگی هستیم. ما دیروزش یا چند روز قبلش رسیده ایم. خانه ی خاله جان پیاده یک ربع راه است. بوی غذاهای خوب میدهد و زیبا و با سلیقه است. آدم احساس امنیت میکند حتی اگر بداند ساکنین آن خانه تمایلی به دیدنش ندارند و گهگاه تهمت میزنند. گاهی روابط خوب است. مثل وقتی که صاحبخانه ی خاله اینا خانه را برای پسر تازه دامادش میخواهد و خاله اینها که به محله عادت کرده اند پولشان دیگر نمیرسد و ما خانه ی کوچک مربعی داریم که خواهرم که خب دانشجوست ساکن آن است. اما آدم که بچه است این چیزها را نمیداند. روابط که خوب است بوی غذاها که خوب است، خانه زیباست و زیر پتو و کولر کارتون نگاه میکنید. من نمیدانستم و پسر خاله کوچیکه هم، که همسن و سالم بود در حد خودم خر بود و باقی ماند. من باید میرفتم خانه شان چیزی را میدادم و با خرجان برمیگشتیم خانه و او تنهایی بر میگشت خانه شان. خانه شان چهار طبقه بود. طبقه ی چهارم بودند. راه پله ها پنچره هایی داشتند که از خیابان معلوم بود. در قابی که در خاطرم هست یک درخت بزرگ تا نزدیکی های طبقه ی چهارم رفته و صدای جوب می آید. لابد تیرماه بوده که شبش باران زده بوده که صدای جوب بوده من چه میدانم. من از صادقیه صدای جوبهایش را دوست داشتم. آسمان سورمه ایست و مقادیری از بخش سبز رنگ نمای ساختمان هنوز قابل تشخیص است. من منتظرم. کسی در را نمیزند که باز شود. چراغ راه پله در طبقه چهارم روشن مشود تا پایین.  پسرخاله از پنجره معلوم است. به سبک پسرها چهارتا یکی پله ها را سریع پایین می آید. میگویم نمیخواهم تا خانه مان همراهیم کند. من احساس خانه و خانواده دارم. احساس آشنایی با این شهر. میگوید هف! که ینی این حرفها چیست. چهارده سالش است ها! اما میگوید هف! این حرفها چیست. نوک زبانی حرف میزند.

زار-آلمان-
از نیمه های شب گذشته است. صدای رعد و برق میآید. به حدی گرم و مرطوب است که لباسهایم را کنده ام تا اندکی نفس بکشم. یک ساعت پیش داشتم از خواب میمردم. چیزی در زندگی ام کم بود که تا یک ساعت پیش نمیدانستمش. حسش را نمیدانستم. کتاب را برای پسر میخواندم که صدای خرت خرت گوشی روی چوب آمد. تو زنگ میزنی؟ نه . این موقه ی شب چه کسی میتواند باشد؟ بله، الهاندرو بود. به پسر گفتم نگرانم صبر کن زنگ بزنم. ایشان نه تنها همساده ی ما بلکه آقوی همساده هم هستند. از بد بختی ها گفته و میخندند و به ما که علامت تعجبیم نگاه میکنند و بطرز غمگینی عذر خواهی میکند که نمیتواند خنده اش را متوقف کند و ریسه میرود. من اگر این صحنه را بیشتر توضیح دهم خصوصا در مورد مرگ مادرش لپتاپم را بدلیل اتصالی ناشی از رطوبت چشمهایم از دست داده و این پست تمام نمیشود. بله الهاندرو بود گفت جاروبرقی میخواهی؟ نه. تلوزیون چطور؟ پسرجان ساعت دوازده شب است زنگ زدی فلان؟ میخندد خنده که تمام میشود با اندک نفس باقی مانده میگوید رفته به دوستش در اسباب کشی کمک کند کلی کار داشته اما دوستش هم باید فردا صبح اتاق را خالی تحویل دهد. جاروبرقی نو و تلوزیون نو تر ظرف ده دقیقه از کنار خیابان ناپدید شده اند. من الان ناراحتم. جاربرقی سالم بوده هیچ نو هم بوده. گفتم دُشک میخواهم. پرسید در بساطشان داشتند. من ده دقه ی دیگر آنجام. در خانه را که باز کردم، رطوبت و من بهم سلام کردیم. برق بود اما رعدی نبود. احساس خوبی داشتم. شاید بوی خوزستان بود که حالم را خوب میکرد و اینکه وحشی نبود خیالم را راحت. پایین ساختمان سفید رنگ کنار فواره های خاموش دیوید را گرفتم که گمانم پاین خانه ی دوستت هستم. از طبقه ی چهارم تا پایین چراغهای راه پله روشن شدند. پسره ریز اندامی  پله ها را چار تا یکی میکرد.

در همین هوای رعد و برقی گرم تا خوابگاهش رفتیم من یک گیتار و یه سری وزنه از صفحه های گرد که به میله اضافه میکنند و رضا زاده بالا میبرد و پمپ دشک بادی دستم بود و دیوید بقیه وزنه ها، دشک من درون یک کارتن، دمبل و دیگ قابلمه تا به دانشجوهای خوابگاه بدهد.  سر راه وایمستادیم و دیوید قسم میخورد که دستی که دمبلها را گرفته اندازه ی دم پلنگ صورتی شده است. و از بار کوله اش خم شده بود. میخندیدیم. هر دو با پیژامه ساعت یک شب انگلیسی حرف میزدیم با وسایلی که دم در خانه ها میگذارند. تک و توک عابرها با علامت سوالهایشان رد میشدند. دوره گردها که زبان انگلیسی نمیدانند..


هیچ نظری موجود نیست: