۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

یه موقه هایی نقش بازی میکنم. نکه نیازی باشه که نقش بازی کنم. دوست دارم. ناز میکنم قهر میکنم چمیدونم حالا که دارم میخندم ناز تر بخندم. به خودم حال میده. یکی از بهترین نقش هایی که میتونم بازی کنم سادگیه: توله سگ بازیگوش از دنیا بی خبر. نکه خیلی انرژی بذارم سرش یه بخش بزرگ خودمه اما وقتی تو اون بخش نیستم بازیش میکنم. امروز یهو بم چیز عجیبی گفت چیزی که تو این دو سال و چهار ماه نگفته بود. شاید چون همیشه انقد هار بودم در مقابل اون که مسخره بود گفتنش. اما نه تنها گفت که عینهو اون کچل خان اسبق که چیزی از سادگی توش نمونده بود نگام کرد و به زبون اوورد: "تو چقد معصومی".

ساکت شدم . البته فکر میکردم به قبلیه و سعی میکردم ده تا تفاوتو علامت بزنم. یه بازی ای یه جایی شروع شده.

هیچ نظری موجود نیست: