۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

تنها

دسمال رول  مثه توله سگ تنبیه شده ای که بش اجازه داده شده دوباره بازی کنه، با یک اشاره از جا در میره و قل میخوره سمتم. سینوزیت دارم. بینیمو پاک میکنم دسمال بعدیو برای اشکام میکشم. دسمالای مورد نیاز برای پوشش دادن اشکها آمارشون از موارد مصرفی بینی بالاتر میره. دسمال رول یه خواص منحصر بفردی داره. مثلا آدم کمتر به تموم شدنش فک میکنه و تا قل میخوره میکشه.  آدمایی هستند که بلد نیستند یاد نگرفته اند یا ناتوانند از اینکه احساساتشون رو نشون بدن. مثل کسی که عاشق شماس و شما تا بعد از جدایی هم نمیفهمید و اون هم تلاشی نمیکنه و بعد قلبش چروک و سیاه میشه در تنهایی خودش. در مقابلش هم آدمهای هستند که چیزی که نیستند رو نشون میدن، خوب بازی کنند و شما تا آخر عمر رابطه ممکنه فکر کنید کسی عاشق شماس و خوشحالی کنید. پس از پشت سر گذاشتن مورد دوم ، در گیر مورد اولم با این تفاوت که میدونم دوستم داره اما از شدت ناتوانی بیانش دنبال راهی برای آروم کردن این وضع بوجود اومده س. خودش و سرگرم میکنه و حرفاییو جایی میزنه بمن که نباید و برعکس. بدنم داغه، نوک انگشتام سرده و کاغذا موندن ولو رو میز تا خونده شن. کاش من هم یه آدم محکم داشتم تو زندگیم یکی مثه مامان دوستم که از ایران اومد از دست رابطه ی مریضی که خودش نمیتونس تمومش کنه و افسرده شده بود نجاتش داد و سه ماه موند پیشش تا حالش جا اومد و رفت. دخترک اینجا بود و میخندید و میگفت زندگیش عوض شده و داره دنیا رو میبینه. خوشحال بود از مامانش. من حتی نمیدونم چجوری تقاضای کمک کنم. خودش همه کسم بود که برای کمک میرفتم سراغش.

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

چه وضیه واقعا؟
بزرگترین پیشرفت امروز به دیروز این بود که پا شدم رفتم حموم 4 تا شورت شستم یکیم انداختم بیرون چون تنگ شده بود. ینی فت اس که میگن شوخی نیس همینه.
اینجوری بگم طی یه عملیات انتحاری پا شدم حوله رو دراووردم  و تاپ پوشیدم که بذارمش تو شلوارم که سگک کمربندم نخوره به شکمم آلرژیه بوق بوقای قرمز بزنه، یه لباس تنگ پوشیدم، نگا کردم ببینم نوک سینه ام ازش معلومه یا نه، معلوم شد تاپه دو کاره س. شلوارمو پوشیدم کف پام یخ زد. چون فرشا رو جمع کردم ، احساس میکردم زشت و کثیفن. جوراب بافتنی که از زیباترین پیرزن دنیا تو ماسوله گرفته بودم و پوشیدم و؟ و بعله خزیدم زیر پتو تا فیلمی که دانلود کرده بودم ببینم. بعد دیدم ممکنه بمیرم اینجوری به زندگی نباتی ادامه بدم. دست و پام به رعشه افتاده سه روزه وعده ی غذایی نخوردم. همینا که
گفتمو پی ام دادم دیوید گفت اونم تو تختشه و اوضاش بهتر این نیست. قرار گذاشتم بریم کباب ترکی سر خیابون اصلی. گفت باشه . ینی قرارا گذاشتیم که نمیریم وگرنه همون وض ادامه داشت.  حالا رفتیم یادم باشه بش بگم جهت شستن لباسای زیرش که دکوراسیون اتاقشو تشکیل میده و به این دلیل چایی هاشو خونه من سرو میکنه ، شامپوی شپش بخره.
من یک هو دچار وسواس شدم و غیر از فرشا همه لباسا رم رختم دور و شامپوی ضد شپش خریدم. هنوز از اینکه چرا اینکارو کردم اطلاع خاصی در دسترس نیست. دخترک فروشنده پولو از گوشه ش با تمانینه خاصی گرفت. شامپو ه سرمو میسوزنه اما برای نابودی شپشای فرضی باید نیم ساعت بمونه و تو اون زمان من شورت میشورم و مسواک میزنم.

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

با چایی

Leave me alone with my Petit Beurres and we're gonna make it ;)

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

کلم روده ای

همینکه کار به کنترل روده م میرسه سالی یبار و باس هیچی نخورم جز مایعات و این پودرهای مزه ی شیشه شکسته اونم یه لیتر یه لیتر، توی بینیم بوی سالاد شیرازی لیمو زده بغل خوراک زبون میاد.
تمام سال حرص این دو روز آمادگی قبل کولونسکوپی اذیتم میکنه. سال که نو میشه باید حواسم باشه باید برا مرگ و زندگی چک شم.  بعد هم باید صبر کنم دو هفته تا ببینم سرطانیه یا نه و دوباره سال بعد. بعضی وقتا حرص میخورم میگن فلانی میدونس و میتونس جلو سرطانشو بگیره. اینجوری برا مرگ زندگی کردن عذابم میده. دوست دارم یکاره بمیرم .

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

پی ام اس

نه بابا کجا سر حرفم بودم.

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

بش ای میل زدم گفتم تا وقتی یاد بگیرم (دوباره) خودم مواظب خودم باشه و انتظار از کسی نداشته باشم- خصوصا کسی که پیشمم نیست- خدافظ.

بمن ربطی نداره از اینجا به بعد سرش و زندگیش شلوغه یا چی، برام مهمه که دیگه من احساس نمیکنم دوست داشته میشم چون تو این دوری چیزاییو تو خودش کشت که زهرش داره تو چشمِ منم میره.

گوشیمو چک کردم نوشدارو پس از مرگ سهراب رو نگا میکنم : توی بیست دقه هر دقه دو سه باز زنگ زده پشت سر هم. نشستم دارم با سشوار اشکامو خشک میکنم چون اینبار سر حرفم هستم.
توی هفته ای که این همه بم فشار اومد شنیدم که رژ قشنگی دارم، صدای خوبی دارم، روح شاعرانه ای دارم، و قابلیت نویسنده شدن دارم. جز روح شاعرانه رو که یه یونانی بم گفت بقیه ایرانی بودن یه خانوم دکتر یه خانوم کافه دار  خوش برخورد و بهترین دوستم. کاش تمام صداهای فارسی ای که میشنیدم و تعریف بود به اندازه ی صدای این آدما صادقانه و دور از تعریف بود. خوشحالم که تو این شرایط روحی خط خطی همچین آدمایی هستن. خوشحالم که چیزی دارم که لب کسی رو به تحسین وا کرده. حتی باور کنید یا نه خوشحالم که پسرک ایرلندی جلوی بار دستمو- که مشروبیو که برام سفارش داده بودو رد میکرد، بوسید.
عجب هفته ای بود.