۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه

میگویم برد پیت هم به من بدهند تا عاشقش نباشم نمیتوان ببوسمش. میگوید غلط کردی.  برد پیت را میگذارم روبرویم. انگیزه ای برای بوسیدنش ندارم. الان اگر بخواهم کسی را ببوسم ارکیده را ترجیح میدهم.
از حرف زدن با او خسته نمیشوم. از عاشقی گفتن با او. از اینکه پسری که ابراز علاقه میکرد زر مفت زده بود و دوست دختر چینی اش را که گرفت، جواب سلام هم نمیداد. از اینکه او به کسی گفته دل تنگش است و او گفته که دل او هم تنگ جای دیگریست. فحش میدهیم و میخندیم.
ایران که رفتم قرار است اطراق کند خانه ی ما. موهایمان را مش آبی کنیم. آب هویج  بستنی بگیریم دستمان و من برای بار 2000 ُم و او برای بار اول بربادرفته ببینیم. همینها را که تصور میکنم در حالیکه مامان توی همان خانه است و بوی او میآید، اسکارلت  از قرن پیش زجه میزند و رت  فرنکلی مای دیِرش را میگوید، دلم ضعف میرود.
خوشحالم که داستانهایی سراسر دنیا برای خودم دارم که باید بروم و بسازمشان.داستان بارسلونا، داستان نیویورک ، داستان کنیا و داستان تهران خوشحالم که هنوز میتوانم بجنگم. خوشحالم که امیدم گرچه میرود اما باز میگردد. خوشحالم برای آدمهای خودِ خودم. 

هیچ نظری موجود نیست: