۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

الآن(علی رغم اینکه بابا انتظار داش تا تشریف فرمایی 10 شهریورشون صبر کنیم یه وخ غریبه نیاد داخلمون!) یه برقکار اووردیم 2تا سیم وصل کرد بهم 10 تومنم گرف که من این تایپده شده های دیشب و پریشب و بذارم اینجا تازه از فیلم مزخرف کمال جان برگشتیم پاستاو کیک گردو و 2 تا شربت لیمو هم تو آنتراکت با آجیه خوردیم و الآن بعد ازینکه یکی از دوستای صاف و ساده ام ازم احوالپرسی کرد و بعدش از آجیه پرسیدم چرا من حوصله دوستامو ندارم بدون اینکه اوضام بی ریخت باشه اومدم اینا رو که باید زودتر از شر wordخلاصشون کنم بذارم برم اولی 3 شب و دومی 7 دم غروبش روایت شده:
نتیجه ی منتظر چراغ آبی چشمک زن گوشی باشی و دلت پر و خط تلفن هم به هر دلیل کوفتی قط باشه کارت به اینجا میکشه مایکروسافت ورد!ببین چنتا نه دقیقا 2 تا باشن که بدونی قبولت دارن حالا با 2 تا چسقل دیگه :اون 2 تا درسشون خوبه ینی هر چارتا !اونا یه فرق بزرگ با تو دارن که طبعا بدلایلی که از پیش دانشگاهی های معتبر سراسر ایران به بعد در هر انسان فرهیخته نهادینه میشه کاری بت ندارن جز وقتی دلشون پره که کی ساده تر تو با هر شیوه ای بخوان قبولشون میکنه اما قبل از گفتن اون فرقه مگه سفره دلتو در خصوصیترین موارد پیش کی وا میکنی؟کسی که روش حساب نمیکنی؟یا اونقد باهوش نیس که کمکت کنه؟یا میخواد دورت بزنه؟یا باش حال نمیکنی کلا؟ حالا فرقه: من بلد نیستم خودمو با کتابام دار بزنم ینی پشتکار لازمو برا استفاده از ابزار جنایی ندارم که مخاطب انسانهایی هستند که به روح اعتقاد دارن و گول زدن اونو جنایت میدونن اما خب به موقشم بلدم باشون حال کنم و قسم میخورم تمام HWهایی که تا حالا دادم با بهترین کیفیت عقلی خودم بوده ینی انقد باشون حال کردم که یا زمان نبرده یا زمان برام از بین رفته و بوده جاهایی که همه دیدن هر چن نخواستن باور کنن(بدلیل پیدا کردن کوچک برای باور بزرگی) یا باورش انقد تو ترکوندن بعضی الگوریتما سخت بوده که بیشتر به مغز مورد نیاز فشار نیوورده تو RAMفرستادنش. و این ینی معدل زیاد و اعتماد به نفس برای جانان!
کاری به اینا نداشتم ریشه یابی کشوندم اینورا!اوایل ترم پیش دیدم ملت خوشال و خندون میان تو دانشگا...کجا بودین؟ که سینما بودیمو هر و کرو فلان با هم در مورد فیلم که در مقابل سوال من حتی کوچک شبهه ای که چرا به این نگفتیم بامون بیاد پیش نیومد یکی از آدم خوبای ماجرا گف میخواسته بمن زنگ بزنه که نمیدونم چی...ما که گذشتیم ولی دل گوشه ای را کند انداخ همانجا باشد که نوش جان شود!اما هرچقدر به دوستان نزدیک گشتیم احساس ترحم ملت را مبنی بر عدم توانایی در کد زدن شاهد بودیم چنانکه اشکشان بر ما جاری گشت و چکنم که چندشم میشود بقیه را گویم یکی از همین دوستان ضمن یک عدد درد و دل بمن فرمودند که کلاس تافل میروند با بچه­ها!
بچه­ها؟بله فلان خوبه – که بتازگی از من خواسته بود با دلقک بازی هایم یکی از بستگان راکه بیمار بود خوشحال کنم – و 2 تای دیگر که یکی از آن 2 تا چون آن دیگری را تولدش دعوت کرده بود(اتهام کاملا از طرف من زده میشود و هیچکس روحش ازاین نظریه خبر ندارد- اگر اعتقاد داشته باشد) خبر دار شد که بیاید و خب من باید قبول میکردم که دیگر بچه نیستم !! حتی خبرم هم نکرده بودند و فلان خوبه اولی امروز مرا گفت که ما تصمیم گرفته ایم(ناگهان) برویم خارج و کلاس تافل نوشته ایم و برایمان بپرس که چگونه است ثبت نامش که پرسیدیم با جزییات!

شما سفره دلتو
خب؟؟
واسه کی وا میکنی؟

و تکه های دلم لابلای این سطور ماند که اکنون چیزی نباشد که کسی را دوس بدارد و امروز دوباره درحالیکه جفت پاهایم سفت کنار هم بزمین چسبیده بود چیزی بسمت بزرگسالی هلم داد هنوز نیفتادم اما بغضی از کودکی گلو گیر شده...خدا را شکر!

هیچ نظری موجود نیست: