۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

نمدونم کله سحر چی شد آجیه فرود اومد روم قربون صدقه رفت و ماساژمون دادو آخی اوخی کرد که امروز23مرداد 87 بره بچسبه خر تاریخ .
دیشب کلی بالا پایین پریدم که نخوابه تا با هم مراسم سنتی پرستاران بینیو جهت حفظ فرهنگ سرزمین 85 متریمون که هر روز یجاش خرابه انجام بدیم ولی وقتی دیدم داره خوابش میبره - ولی مثه دبیرستانش که میخواس مامانو گول بزنه یه کتاب گرفته بود دستش که بگه بیدارم- چراغاشو خاموش کردم که یهو پرید بهم تو مگه مرض داریو اینا(مثه همون زمان) منم بالشمو بغل کردم رفتم ولو شدم رو مبل تو هال اونم چراغشو روشن کرد و کمتر از 30 ثانیه بعدش با خیال راحت زیر لامپ w100ی که ثابت میکرد بیداره مرد.یحتمل یادش اومده دیرو که درو وا کرد خسته از راه رسید هنو کفش خوشگلاشو در نیوورده یه لیوان شربت آب­آلبالوی ناب با 4 تا یخ گیگیلی دادم دستش یه لحظاتیم جرقه دیشب زده به خرمن دلشو...خدا درهای رحمتشو ایشالا سمت شمام وا کنه!
نمیدونم صب چی شد امرو حتی توپولوها هم ندیدم یکم یادمه با شنای پروانه یه آمریکاییه تو المپیک باسم مایکل فرس رو فرم اومدم و اس ام اس زدم یکی از همون دوس خوبا که باز تا مرز کل کل پیش رف بیخیال شدم دیگه طرفای 3 اینا غرغر شکمم باعث شد بیشتر مقاومت نکنم زنگ زدم یه نیم ساعت بعدش پیتزای کوفتی سبزیجات دادم اووردن و 5400پیاده شدم باشد که بیماریم بهبود پیدا کناد.درین بین میس کال های عروسه - نمدونم کی همچین زنگ هراسناکیو براش گذاشتم - همینجوری که به گوشی نگا میکردم میفتاد و اونم با پشتکار اصفهانیش ادامه میداد و من فکر میکردم برد حس تنفرم داره دنیا رو خشک و تر میگیره و خدا کم کم باید خودشو جمع کنه که اگه جلوشو نگیره ازین دنیا میزنه بیرون دامن اونم میگیره.
یه خط لب کلفت کشیدم و توشو رژ مایه قرمز با قلم­مو زدم و لبامو بهم فشار دادم مداد مشکی جدیده رو برداشتم خوب نتراشیده بودش آجیه چشممو اذیت کرد اون قدیمیه رو برداشتم و کلفتترین و جیمبولی ترین خط چشم ممکنو دستان هنرمندم رو چشام خلق کرد خودمو نگا کردم قبل ازینکه وحشت کنم حالم بهم خورد خوابیدم رو تخت چنتا عکس از خودم گرفتم,ای بد نشد...این دوغ لبنیاتی سر کوچه یجورایی کشندس ننوشیدم شراب شیراز را ولی به چالش میطلبم...سرم گیج میره ولو میشم تشنه میشم بعد دوباره از همون دوغه این بار با بطریش میخورم...خب شما میگین این چیه؟...
ایندفعه که ولو میشم رو تخت میرم تو رویا که دوس دختر یان تورپ استرالیاییم و تو ساحل در حالیکه دارم میدوم میبینتم(ای خداااااا!!) تازشم تو رویا کمپلت انگلیسی باش می­حرفم...اینا دقیقا تو رویان جدیدا اگه بفمم پسری دوسم داره ذو ق نمیکنم بعضا چندشم میشه و این احساسمو دوس ندارم حتی میترسم...میدونم توم یه خبریه ولی نمدونم چیه...یه اس ام اس میدم الا : الاا میگم من مریض روحیم. انتظار ندارم جواب بده و انتظارمو براوورده میکنه
دارت پرتاب میکنم جاش بده دیوار اطرافش سوراخ سوراخ میشه لباسا رو از رو اون که بند نیس ولی نمدونم اسمش چیه جمع میکنم مالا خودم الکی تا میشه میره تو چمدونم حوله میره تو حمام لباسا آجی هم پرت میشه رو تخت تو اتاقش حالا اون صفحه میله­ایا اطرافشو میبندم تکیش میدم به پنجره تخت دارتو میزارم روش و انقد میشوتم که جونم درآد الآن سرمو چرخوندم نگاش کردم هنوز نوه اونم نگام کرد هنو یه مقنعه رو اون جا رختیس که چون نمیدونم مال منه یا بزرگ آجی کوچک جمعش نکردم(خودم اگه یکی مقنعه­امو اشتبا ورداره خون بپا میکنم چیه دم رفتنی که همیشه خدام دیرت شده این کوفتیو پیدا نکنی...!)
یه چنتا اس ام اس زدم واسه آجی که الان تو راهه همزمان یکیم به الا می دادم – همینقد که میخونه برام کافیه – میگم هر چی کریس دی برگ girl girlمیکنه محلش نمذارم و میگم منگولی نشستم تو اتاقم اونم یه چیزایی میگه که به زن حامله میگن!!
ماما زنگ زد چقد صداش مهربون بود! از صدای مهربونی که با ابهت و منطق بی نظیرش پارادوکس داره میترسم احساس میکنم سنش میره بالا احساس میکنم نرم میشه هیچ وقت فک نمیکردم بعد از گفتن این جملات در مورد مامان بگم: نمیخوااام!
نمیدونم این وسط کی چشامو با شیرپاکن پاک کردم بعدشم صابون زدم که انقد میسوزه و رگ یکیشم زده بیرون...
یه خانومه بود که هنرپیشه بود مسن بود ارمنی بود چاق بود عینکی بود تو یه سریالی همش میگف: آدمیزاد دلش میگیره.. خب؟ یه خانومی شبیه اون بود ینی عینش واسه همین دوسش داشتم 2روز پیش اومده بود مسعود و رامش کرد پیرنشو گرفته بوداون شیطونکم که زیباترین کوچولوییه که تا به حال دیدم وایساده بود نی ناینای میکرد عزیزم CP اگه بتونم میرم کاردرمانی باش یاد میگیرم تو طول هفته ورزشش میدم به نیلو گفتم کی میای تهران اینو ببینی فک کنم شیرازیه دسشو میگیری بلند شه میگه نیخواام!یکسال و نیمشه!!با موای فر قهوه ای روشن چشای مشکی و دندونای موشی!هر چند برام ساکت بودن حسودی نکردن و خجالتی بودن رژینا سوال شد و اعصابم از چسبونک بودن سحر خورد شده بود و 2.5ساعت تو خرپزون هیچی نخورده تا خونه راه داشتم ولی فک نمیکردم نه اینکه بدم بیاد ولی اون احساس رویایی فرشته صفتو به بچه ها از دست بدم.به جرات میگم خدا کنه که این حس زودگذر باشه ولی از اینکه خودم بچه داشته باشم می تر سم!!خستگیم از اون روز شروع شد انگار توی پاهام آهن گذاشتن دستام از بس بچه بغل کرده بودم ببرمشون هواخوری درد میکرد و احساس میکردم اصلا کاری نکردم برا دلم حتی گفتن بچه ها تجدیدی مرکز دبیر دارن همه نذاشتن درس بدم گفتن خبرم میکنن...
فیلا خودم بی درمان موندمو بر هیچ دردیم درمان نیستم

هیچ نظری موجود نیست: