۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه


شیرپاکن و آینه و پنبه دستم اومدم بالا سر اسی ولو شده تو هال تا همینجور که آجیه خوابه و صدای ویززز یخچالو تیک تیک ساعت میاد بگم که وقتی از تاکسی ون(چندش) پیاده شدم از رو پل جوب سه تا لات داشتن رد میشدن که در حالیکه دوتاشون دید میزدن یکیشون جیغ کشید و پسره که از در عقب زودتر پیاده شده بود برگشت و منو دید که ترجیحا دارم از رو جوب میپرم بقیه ماجرا برمیگرده به پاهام که تا ده دقه ای که تا خونه میرفتن نگاشون میکردم و میدیدمشون که بهم فحش میدادن این پا چپیه انگار با نخ به ساق و دمو دستگا آویزون بود زانوی چپ بالا میرف بقیش مهم نیس یجوری پرت مشد رو زمین متمایل براست بعد پای راست انقد محکم میومد زمین که زانوی چپ هزینه کمتری برا پرتاب کردن ما یتعلق به بده خدا بزرگه مطمئنم!چون من رسیدم خونه.
هی ولو میشم کف هال ولی ادامه میدم(من آخرش ترک میکنم)
ازمزایای مامان تو خونه نداشتن اینه که گاهی انقد دلت برا خودت میسوزه که تا یه مدت کلا بخش سوانح سوختگی از پذیرش سایر بیماران خودداری اکید میکنه وتو تو فقط تو! مثلا الان خوابم ببره زیر چراغ روشن و اسی روشن و مادر اسی مصلوب کف زمین و فردا صب بعد کلی کابوس با این مچ پای نخی و بدن خورده خاکشیر گلوی گرفته و سینوسای چرک کرده حتی نتونم خودمو تا دسشویی بکشم و آجیه درحالیکه اون عطر 50تومنی با بوی گند شیرینشو زده در سکوت کامل از روم رد شه و بره سرکار(کار خیلی مهمه حتی از درسی که من نمیفهمم مهمتر!!)
من امروز کامپایلرو رفتم چیزی که دستگیرم شد این بود که پسر اهوازیه باهوشه و شاگرد اول مام پاک مخشو با خته نمیگم چرا:دی
من امروز پرورشگا رفتم بچه ها اونجا خیلی بوگند میدادن بعد فهمیدم بوگند مال وجود یه آقاییه که برای اینکه امروز روزجهانی کودکه برا بچه ها آهنگ میزنه اما خودش نه دستگاش خودش دید میزنه بعد خانومای اونجا زیاد شدن بعد آقاهه یه نگاهی کرد به یه خانومی که دیده بودم جلو بچه ها آبنبات میخوره براشون آواز میخونه و قیمت مانتومو میپرسه بعد دستگاه عمو(!) دختر تهرونو بنا کرد چون روز جهانی کودک بود بعد ساعت یک و سی وپنج دقیقه ساعت اداری تموم شد وبه این دلیل منو ازونجا بیرون کردن.
من امروز آنتراکت رفتم 2ساعت اونجا با ژاندارک حرف زدم از آنچه که میان دختران جوان زندگیه آینده نامیده میشد. گفتم بوضوح محافظه کاره گفتم من هم هستم که او را انقد خوب میشناسم اما اوضا من بدلیل آنچه او بازتر بودن خانواده مان عنوان کرد بهتر است گفتم این ژرمن اورینتد یک دهن خوب است که اگر من جای تو بودم تا حالا دل بدریا زده امتحانش میکردم دهن را دست و پا سر و شانه هم میکردم گفت عقاید یک دلقک باعث شده ازینکار بترسه.گفتم الان هم ازین موضو خارج نیس غیر از صحت داشتن حرفاش که نمیخوام مطرح کنم مزاحم تمام لحظات تو شده با تماس های گاه بسیارتر بیگاهش یاداوری کردم اوضای خوب درسی و شرایط مناسب اپلای گرفتنش را و گفتم این سال آخر خراب نکنه, راهیو که تا این حد شک داره لا اقل تا این حد باز نذاره!گفتم اگه حرفی به ذهنش میرسه عوض همون موقه زنگ زدن به جناب دهن همون موقه یادداشتش کنه حالا دیگه میدونه اون حرفو داره پس راحت به ادامه کارش برسه یا هر فکری ک داره بعد این یادداشت ها رو توی تماس های اون مطرح کنه(اگه واقعا تا اون موقه نیاز به مطرح کردنشون باشه و جوابشو خودش قبل ازینکه کسی بخواد بش جهت بده- درعین حال با لذت صحبت اونو بخودش وابسته کنه- پیدا نکرده باشه) این تماس ها هم هر ساعت از روز اون که مال خانواده مال درس و پروژه مال دوستاشه ... رو نگیره بلکه توی برنامه ای باشه که ژاندارک بش میده برنامه ای که دوبار در هفته بیشتر نیست و مال روزهاییه که فرداش کار کمتری داره و ذهن آزادتر...
از مطرح شدن نظریه تصادف با اعتقادم استقبال کرد و نتیجه اش را وحشتناک خواند!
خلاصه ما برگشتیم دانشگا جهت دسشویی توی راه هم حرفایی زدیم که فهمیدم به استخاره و یه سری دری وری دیگه اعتقاد داره بش گفتم خواهش میکنم با من مشورت نکنه من برای یه آدم محافظه کار خطرناکم راه های من خارج ازین دین میرن و شکستم کم ندارن...
ما آستینای رنگی دیدیم برا آجیه, نخریدیم اومدیم تو حیاط تئاتر شهر دید زدیم ژرمن اورینتدو که دروغ و راست قرار بود بیاد تئاتر متابولیک کشف کنیم فهمیده بودیم امشب پیرن سفید و کت نوک مدادی(عذر میخوام جیگر نوکمدادیو خام خام) پوشیده با این نشونیا یه پسره بود با رفیقه ی مکرمه زنگ زد گوشیش خاموش بود.ای ول!
انقد دید زدیم که لات و لوتا کردن دنبالمون آتیش کردیم سمت خونه...
جونم به لب تا با روشای نوین سوار ون شدم و یاد گرفتم که باید دسته سمت راست کنار سقفو بگیرم تا بتونم خودمو راحتتر پرت کنم رو صندلی جلو:دی راننده موجودی بود که خانوم را تو آدم حساب نمیکرد اینو از گوش نکردن به حرف من و پرسیدن آدرس مقصد از آقایون عقبیو غر زدن به راننده های خانوم که به جرم ترافیک گه سنگین جلوش وایساده بودن نفهمیدم از اعتماد بنفس ضعیفش فهمیدم(بالاخره ضعیفه ای چیزی گفتن!)
توی تاکسی گفتم یادم باشه از همین تریبون تشکر کنم از اون علامت تعجب رو بیل برد بعد از مضاف و مضاف الیه اعتماد بنفس پارسه ای!اخبار داره هم باز اقتصاد این استکبار از تاریخ انقضا گذشته ی بیچاره ی هم اکنون بی همه چیز شده رو نقد میکنه ناراحتم صحیح نیس این همه نگاه متمولانه به کودک کاسه بدست کنار خیابان...!
بعدشم که نمیگم رانندهه پولامو چجوری شمرد خلاصه اینکه وقتی ازون پیاده شدم از رو پل جوب سه تا لات داشتن رد میشدن که در حالیکه دوتاشون دید میزدن یکیشون جیغ کشید و ...
راسی چرا جیغ کشید؟

هیچ نظری موجود نیست: