۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه


"جس" میگه:انگار یه چیزی همش یاداوری میکنه که ما واقعا یبار ملاقات کردیم.
اتفاق افتاد.
واقعی بود.
"سلین" شروع میکنه به خودش بودن:خوشحالم که اینو میگی چون همیشه احساس خشکی میکنم و اینجوری نمیتونم حرکت کنم.بقیه فقط باهم لاس میزنن یا حتی ممکنه یه رابطه کامل داشته باشن و وقتی بهم میزنن یادشون میره. طوری اینکارو میکنن انگار دارن غذاشونو عوض میکنن.
من احساس میکنم هیچوقت نمیتونم فراموش کنم کسیو که باهاش بودم.برای اینکه هر شخصی قابلیتای مخصوص خودشو داره.
نمیتونی اونا رو با هم جایگزین کنی.چیزی که ازدست رفته رفته!هر رابطه ای که تموم میشه واقعا بمن صدمه میزنه واسه همینه که تو رابطه هام خیلی دقت میکنم.واقعا بمن صدمه میزنه.حتی ث.ک.ث البته من اینکارو نمیکنم.برای اینکه دلم برای اون آدم از هر چیزی تو این دنیا بیشتر تنگ میشه.
انگار همش به چیزای کوچیک فک میکنم.
شاید دیوونه باشم نمیدونم مادرم میگف که همیشه دیر میرفتم مدرسه!یه روز منو تعقیب کرد و فهمید که چرا:به شاه بلوطایی که از درختا میفتادنو رو زمین غلت میخوردن نگا میکردم مورچه ها چجور از خیابون رد میشن و برگای درختا چطور روی تنه هاشون سایه میندازن.
چیزای کوچیک.
فکر کنم مردم هم برای هم اینجورین.
من جزییات رو توی اونا میبینم.برای هرکدوم جزییات خاص که تکونم میده و دلم براشون تنگ میشه.همشه دلم تنگ میشه.
هیچوقت نمیتونی کسیو با کس دیگه ای عوض کنی برای اینکه هر کس از جزییات زیبا و خاص خودش ساخته شده
یادم میاد که ریشت یکم اینجاش قرمز بود و وقتی خورشید بش میتابید معلوم میشد و همون روز صبح قبل از اینکه تو بری یادم میاد که دلم براش تنگ شده بود.
خیلی احمقانس!



  • جزییات باز هم حادثه آفرید.

۳ نظر:

Sara n گفت...

د لی فونت‌ات خیلی ریزه بزرگ‌ترش می‌کنی یه اپسیلون لطفاً؟

Unknown گفت...

یبار بزرگش کردم ریختش ریخ بهم ولی بروی چشم!

ناشناس گفت...

hooom...