۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

از خواب بلند شدم دیدم دستاشو پشتش گذاشته عین این گروگانا خندم گرف چسب کاغذی برداشتم دستاشو بستم بهم بعد رفتم آبو گذاشتم جوش بیاد بعد دو تیکه از خلایق هستیو انداختم تو تشت چون حموم سرد بود اووردم جلو شومینه تو هال شستم(از سایر مزایای نداشتن زندگی مشترک با ننه بوااآ) و به ریکاوری منتقل کردم شلوار سفیدمم هرچی تاب خورد تو ماشین به جایی نرسید دوتامون بی خیال شدیم رفتم درین هنگامه متوجه گردیدم جدا رنگ کفشام یادم نمیاد اونام با مسواکو مایه ظرفشویی شستم بعد دیگه الان پاچه شلوار قرمزم خیس چسبیده به پاها نشستم تو تخت خوووشاااال!!تازشم کی گفته نمیرسم کارای زبانمو بکنم؟ولی هر کی گفته امتحان صفو نمیرسم بخونم یه فکریم به حال حلش بکنه وقت ندارم.یووووهووو برا فردا شب "مهمانسرای دو دونیا"بلیت رزرو کردم با آجیه بریم جاش به آذر اسمس دادم نمیام با بچه ها تجربی فرزانگان بریم بیرون راستش من تو دبیرستانم زیاد با اینا نبودم آذر فک کرد بابت اینه که عروسه میاد که وقتی اینو مطرح کرد گفتم نمیدونستم ولی تو دلم حال کردم دیگه مهم نیس چم شده مهم اینه که اینجوری احساس راحتتری دارم 10 سال بمن چسبید خیلی ازم کشید خیلی بارها گف چجوری منو تحمل میکنی بارها دیگران بم گفتن دارم بخاطر اون خودمو مختل میکنم حالا میره بشون میگه دلی اینجوریه یه وختایی بی دلیل قهر میکنه خودش برمیگرده اونام ساکت میشن شما الان فک کنم پشت گوشتم دیدی بقیشو بره دو دستی به اون بدبخت بچسبه .بدبختی که میدونی از کجا شروع میشه؟ازینکه انتظاری نداشته باشی قدرتو بدونن ولی هی نشونت میدن که کاری نکردی که!یا انقد وظیفت میشه که بت خرده هم میگرن...
تئاتر فردا شبو بچسب.

هیچ نظری موجود نیست: