۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

خو اینجا خالی بود که بود عوضش تمام جزوه هامو چرکنویسام(تلفظ بریتیشش چکنویسهJ) پر ایما و اشاره بود که تا خیالم راحت نمیشد حواسم هست بعدا راجع بش فک میکنم یا مینویسم نمیتونستم به خوندن ادامه بدم.
حالا اووردمشون اینجا .
من وقتی تو امتحانا سر خدا داد میزنم میفرمایند: هپولی ترین افکار نثارس باد.
بعد منم صدامو میارم پایین میگم باشد که پند گیرم.

دفتر دستکا آمار:
جابجا اومده تو (xf(x ضرب کرده روش انتگرال گرفته ،نوشته میدانیم(منظورش آمار یکه که ما چون استادمون فرق داشت نمیدانیم) یه فرمول دروورده نداخته وسط دوباره تو( xf(xضرب کرده،یه انتگرال دیگه، میدانیم...
این اثباتیه نمیخونمش
میزنم صفحه­های بعدی،دوباره برگ میزنم جلوتر...الله اکبر ازاین جایی که من هستم تا آخر جزوه اوضا همین ریختیه.
دوباره تو!خیلی سعی میکنم یجوری درستش کنم تا برگردم سراغت،اگر چار تا خاطره ی خوش متوالی که تو برام ساخته باشی(نه من برای رابطمون) بیاد سراغم خودبخود حله؛ولی ینی توتوی این 10 سال اینقدری خاطره برام نساختی که چار بار بت فک کنم و لذت ببرم؟هر وقت گیر این دروس تخصصی ریاضی میفتم یادت میفتم،بی برو برگرد؛یادم نمیره تو توی هال نشسته بودی ، پاهاتو تکون میدادیو آواز میخوندی اینجا خونه ما بود و من امتحان جبر خطی داشتم،فردا صبحش! و همون روزم امتحان داده بودم، همون روزی که اسامی بچه های انجمنی ممنوع­الورورد خوابگاه رو داده بودن و تو تنها دختر لیست بودی، البته نه دقیقا تویه اشتباه چاپی بود که حروف فامیلتو جابجا کرده بودن و کلمه ای درست شده بود که وقتی تو استرس داشتی من با مسخره کردن این کلمه که عجیب هم بت میومد سربسرت میذاشتم تا کمتر حرص بخوری . اگه میخواستن میتونستن بیرونت کنن.اینکارشون بیشتر ازینکه یه اشتباه چاپی باشه یجور تهدید بود ولی تو حرص میخوردی.
یه پدر بزرگمو تبعید کردن یکدیگه هم تیر بارون،دو نسل بعد من به دنیا اومدم.یادم نمیاد پدرو مادرم حرفی از سیاست بزنن و اگه چیزی حس میکردم سکوتشون بود.یادمه یبار بچه بودم مامور اومد در خونه بابارو برد،بهانه این بود که داشتن اسلحه ممنوع بود وبابا یه تفنگ شکاری روس داشت که توسط همسایه ها گزارش شده بود،یادمه ترسیده بودم ولی باز سکوت بود و همین حسی بم داد که بی تفاوتی مسکنش بود.
گفتی میترسی از در خوابگا میای بیرون بگیرنت(!)اووردمت خونه آجیمم هم که بدجوری درگیر پروژش بود ولی چون من امتحان داشتم اون باید از شما پذیرایی میکرد و باید حواسشو جمع میکرد که برای شما غذایی درست کنه که از بوش بدت نیاد یا نگی ااااای ملخ پلو!یا عب نداره موشکاشو جدا میکنم بقیشو میخورم.مسئله پلومیگو یا خورش بامیه نبود؛مسئله آدم سیاسی ای بود که شعارش دغدش بود و دغدغش رعایت حال مردم بود.تو یادت نمیاد چون داشتی تز میدادیو آوازفرهاد یا عصار میخوندی وقتی آجیم که تازه از راه رسیده بود در حالیکه چشاش رو هم میفتاد برات شام درست میکرد و منم خورده خاکشیرم داشت واسه الا میگف که 10 صفه بیشتر نخونده.
فردا صبحش(در حالیکه کاملا از حساسیت من روی لوازم خصوصیم مطلع بودیو میدونستی سر این موضو 1ماه با آجیه حرف نزدم) رژگونمو زدی،شالمو سر کردی و حتی میخواستی مانتومم بپوشی(یادم نمیاد آخر پوشیدیش؟)،عطرمو زدی و رفتی پیش خاتمی.
ومن شروع کردم امتحانیو خوندم که 4 ساعت دیگه شرو میشد.


تو یه نگا بم میکنیو رد میشی،تو دلم میگم همین؟
- چطوری؟از وقتی که نخواستم ببینمش یبار بعد عملش رفتم بیمارستان و شکلات فندقی که دوس داشت بردم به شوهرشم گفتم که اینا رو دوس داره...

انگار منو نمیشناسه،انگار تا حالا بم فکر نکرده،انگار فکر کرده ولی دیگه جایی داره که پاهاشو دراز کنه و آواز بخونه،انگار که دیگه احتیاجی نداره،داره با زبونش لای دندوناشو تمیز میکنه:
- چیه؟من؟!

میگم دندوناتو تمیز کن و میرم.
توی سلف یه گوشه کنار پنجره کز کردمو دستامو گذاشتم دو طرف لیوان مقوایی چایی تا گرم شه،تحمل نمیارم اس ام اس میزنم منو میبینی یاد لباسات نمیفتی؟(روز قبل از عقدش کلی لباس اوورد گذاش خونه ما:که دیکه هر دفعه دنبال خودم نکشم بیارم! چرا باید هر دفه بیاد اینجا یه هفته یا بیشتر بمونه وقتی خونه شوهرش هست؟ظاهرا چون پدر مادرش اینا رو یادش ندادن بچه های دورترین نقاط ایران تو خوابگا شاکی شدن که این دوستت ناراحت نمیشه این همه میری اونجا؟رعایتشو کن! حالا قراره از فردای عقدش اینجا تهدیدی برای شوهرش بشه و عذابی برای ما؟)
جواب میده آدما برای من موزاییک نیستن که از روشون رد شم.چیزای مهمتری هست که یادش بیفتم.
میگم من که با کلمه ها میشه بازی کردوهزارتا داستان گفت ،دعوا ندارم میگم آدرس بده با پیک میفرستم.
میگه فک نکن ما همیشه هستیم...
پریروز رفتم نون خورشیدی بگیرم چون پول خورد(پونصدی یا هزاری!)نداشت انقد بم داد تا رند شه،بعد من که هنوز توی بحران مالی­ام توی راه عجیب عذاب وجدان داشتم، دوتا پسربچه دیدم یکیشون توی این سطل زباله گنده­های شهرداری بود اون یکیم در یه کیسه زباله همقدشو باز کرده بودو منتظر بود.از اون سر خیابون رد میشدم ،هوا خیلی خیلی سرد بود و احساس بدی از این همه نون داشتم خصوصا که خوشمزه هم بودن،نمیدونستم بدم بهشون ناراحت میشن یا نه،یه بار ساعت ده شب تو سرمای زیر صفر با ده پونزده تا دیگه دیده بودمشون که توی جوب کنار بلوار نشسته بودنو میخندیدن و چیزای کوچیکی دست بعضیاشون بود که معلوم بود از کجا پیدا کردنو میخوردن.پاهام سِر شد الآن پنج شش متری ازشون فاصله گرفته بودم؛ دیدمشون که اون نونا رو بشون دادمو شب دارن با دوستاشون میخورن ، برگشتم هنوز نرفته بودن، رفتم سمتشون، دلیوار سلام کردم: اینا رو برای اضافه پولم بم دادن،چیزی نبود که من بخوام، فک کنم مال شما باشن،این برای شما،اینم برای شما.
دست چپمو بردم بالا و خداحافظی کردم؛اونکه تو سطل بود خم شده بودو با تعجب نگا میکرد و اون قدکوتاهه ی کنار کیسه زباله که وقتی نونو ازم گرفت متوجه شدم دستای کوچولوش انقد کثیفه که با 10 بار شستنم پاک نمیشه،گفت اینجوری که نمیشه و تشکر کرد.وقتی دور میشدم یه عذاب وجدان جدید داشتم؛نکنه طعم خوب این نون اونا رو یاد بخشش یه عابر بندازه وقتی که تا کمر تو آشغالا بودنو و احساس گند چرا آدما انقد متفاوتنو بشون بده؟
هر وقت مسئله ایو حل میکردم که بغل دستیام نتونسته بودن با خجالت برمیگشتم سر جام و انقد به زبونای مختلف بشون میگفتم تا همه یادش میگرفتنو خیالم راحت میشد؛وقتی سر خودم میومدم ملومه دیگه احساس انزجار ازون آدم خوخواه(!) داشتم و خودمو بدبخت میدیدم.
یبار بم زنگ زدی گفتی که یه پسربچه­ای میخواسته بت آدامس بفروشه و میترسیدی که دخترعموتو تو شلوغی خیابون گم کنی،اون سریش میشه و تو هم هولش میدی با دست عقب،میفته زمین،آخرین چیزی که یادت بود این بود که با صورت خونی یبار دیگه افتاده دنبالت.قابل دفاع نبود؛گوشیو که گذاشتم اشک میریختم ...
تو وشوهرت تیکه های خاصی تو جنبش دانشجویی هستین،همه میشناسنتونو خیلی دوم خردادیا رو حساب همین باتون در تماسن،تو واقعا علاقه داری باین موضو یا جوگیری نمیدونم فک کنم حسودیشون میشه که بت میگن جوگیر ، رشته مهندسی نونو آبدارتو ول کردیو رفتی دانشکده علوم اجتماعی.
البته که تو تو بازی با کلمات یکه تازی و خوب بلدی چجوری طرف بحثتو بندازی سمت خودت که نفهمه از کجا خورده.
سیاستمدار خوب یه جامعه شناس غرض ورزه(خودآگاه یا ناخودآگاه)
تو موفق میشی
و
خدا حافظ.

هیچ نظری موجود نیست: