۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

بالاخره امروز برای اولین بار بردمش بیرون ، اولین بار برای من.
دیر رسیدم، چشمها رد کارپت انداختن و پرند رو دیدم که پا نشد سوت بزنه!تا اون موقه اگه فکر کرده بودم به رنگ کرم کاراملی و سنش بود.
بعد کلاس طبق قرار با مانیا رفتیم برای مجلس لباس پیدا کنیم، از یه سِت خوشش اومده بود تاپش اندازش نمیشد رفتم تو اتاق پرو کمکش کنم،عینکشو برداشتم، یادمون افتاده بود به "مادر شوهر هیولا" و هرهر خنده را افتاده بود،عینکشو گذاش رو چشش گف حالا چجوری درش بیارم؟عینکشو دراوردم که اینجوری! و برگشتم پشت سرمو نگا کردم.
- جایی میخوای آویزونش کنی؟
اومدیم بیرون آقاهه کلی عصبانی شده بود میخواس هیکل مانیا رو نقد کنه که از قیافم فهمید باید خفه شه و مانیا گف بم افتخار میکنه.
ینی اون دستایی که اینو دوختن مال یه خیاط تپل قد کوتاه سرخ انگلیسی احیانا پیرمرد بودن؟ میتونه زنده باشه؟این رنگو مامان انتخاب کرده یا دایی یا اون موقع­ها مُد شده بوده؟ ملایمو گرمه!
تو پاساژ عقبتر از مانیا و فاطمه بودم، داشتم حساب میکردم: مامان درست همسن الآن من بوده!ینی زمستونم اینو سفارش داده بود؟
- مانیا خیلی فیته!بت میاد!
اُه!ینی مامان هم­هیکل من بوده!؟
فروشندهه منگه و داره دری وری میگه، هی سرش میفته رو میز، زیاد بحث نمیکنیم،میخریمو میریم.
دکمه دومی از بالا میکنه. میخندن چون تا میکنه اسمشو میذارم دلبری، ینی مامان تا کجا دکمه­هاشو میبست؟
باد سردو تندی میاد و از یقه باز رد میشه و میلرزم کز کرده گوشه تاکسی:
وقتی تن مامان توی این پالتو بود داشت به چی فکر میکرد؟

هیچ نظری موجود نیست: