۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

هنوز داره نور میاد،میرم تو اتاقش کتابو از بغلش ور میدارم ،میترسه، تو خواب غلت میزنه، زندگیو اشتباه بخودش سخت میگیره، افسرده شده از کتابو درسو کار و انکار عشق، سفت کاردرست بودنشو چسبیده،چراغشو خاموش میکنم،میام تو اتاق،دیگه نوری نیس، پتو رو میکشم ،چشامو میبندم، شرو میکنه به گرم شدن، حریم پلکای بسته حریف که نیس،گوشام خیس میشه، دستشو کرده تو گلوم، میگیرمش میخوام التماس کنم نمیتونم صدام در نمیاد، میخوام تمام قناریهای خاموشو بالا بیارم نمیذاره،پرپر میزنن، میپیچم بخودم، نور میاد،میره، چشمی مانده به دامن آسمون،آسمون فریاد میکشه، هر چی چشما تلاش میکنن حریفه مشته نمیشن
  • هیچی باندازه قهرمانیم در هسته گوجه سبزو به باغچه ای در اعماق پارکینگ استادا تف کردن (بارتفاع تقریبا 10متر) حال نداد، حتی به داد نگهبانه م میارزید که احتمال میداد هسته هه منو تف کنه اون پایین-این اوج سازندگی زندگیم بود،شما خوبین؟

هیچ نظری موجود نیست: