۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه


ما آدمها خر به دنیا می­آییم، ساده و کاش خر هم بمیریم که خر همان است که همیشه بارش است ،"هِی" بگویند راه می­افتد می رود و حرف و حدیث­ها میگذارد برای همان پشت سرش
نمیفهمیم که ...
مانده­ایم "هی گویان" و محظوظ طنین صدایمان.

امروز بعد ازینکه فهمیدم هر چه بیشتر خودت باشی ، اتهامت سنگین­تر است،گوش تیز کرده هی را شنیدم و راه افتادم، البته چیزی بارم نبود رفتم تا خودم را گم کنم.
رفتمو رفتمو روزنامه خریدمو رفتم، تا رسیدم به پارکی.خیلی خوب بود من را گُل صدا میکردند،زیر سایه درختی نشسته بودم توپشان که بمن میخورد فریاد میکشیدند گُل! روزنامه ورق میزدمو یادم بود که لبخند را فراموش نکنم.

۱ نظر:

مامان ديبا و پرند گفت...

سلام دوستم
يه نقاب بله قربان گو به صورتت بزن . بعد اينقدر خوبي و عاقلي كه خدا ميدونه.