۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه


این که پنجره آشپزخونه بزرگ باشه دراز باشه از این سر تا اون سرش و منظره بیرونش یا حیاط باشه یا آدمایی که از پشت اون درختا دور میزنن میان تو کوچه و ناپدید میشن و تو زمزمه کنان زعفرون بریزی رو هویجای سرخ شده ای که چن دقه پیش آبشکر ریخته بودی روش شاید ثانیه هایی معمولیو خلاصه از آشپزی بنظر برسه ولی تعریف زندگی میتونه در همین ثانیه ها خلاصه بشه ، پنجره بی نظیره ولی خب اگه سمت نور گیر باشه و وقتی زعفرونو میریزی رو هویجا ببینی رو اون رنگ سفیدش یه سوسک وایساده نه لزوما!

اما امروز خورشید وایساده بود پشت شیشه های نورگیر و گزینه سه روانتخاب کرده بود و دینگ یه مستطیلش روشن شده بود رفتم لپه ها رو از رو کانتر برداشتم برگشتم یه کبوتر یه جایی از این دنیا نشسته بود که سایه ش توی قاب مستطیلی روشن افتاده بود و داشت منو نگا میکرد چن ثانیه کاسه بدست خیره موندم که چشاش کو؟ گردنشو کج کرد لپه رو گذاشتم گفتم یه دقه! جون دلی یه دقه ، همونجوری الان میام! همونجا بمون اومدم! دوییدم سمت اتاق جلوی در کمد چرخیدم درو تند باز کردم کوبوندم تو پام دوربینو برداشتم دوییدم تو هال کاورشو انداختم رو مبل پریدم تو آشپزخونه لیز خوردم رو سرامیکای چرب و گرفتم سمت قاب جادویی ، قاب جادویی من!

رفته بود

زبون نفهم

هیچ نظری موجود نیست: