۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

پیامبر

ساعت نزدیکای دو ِ، کتابو میبندمو پتورو تا رو سینه م بالا میکشم ، دستامو قلاب میکنم و منتظر میمونم.
شووپ، شووپ، شووپ داره جارو میکشه ، حالا دیگه صدای سوتش میاد، امشب گاد فادره،
چشامو میبنده و نرم خوابم میبره.

هیچ نظری موجود نیست: