۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

ضمن اینکه اینترنت را خدا آزاد کرد درشرایطی که آن.تی.فی.لترا در شرف گه گیجه بودن توجه شما رو به خوابم جلب میکنم.
پسربچه ای بودم ده یازده ساله وسط یک خیابان بزرگ در یک شب طولانی، اتفاقا هیچ جاشم ترسناک نبود ، پر از جمعیت بود، همه ساکت بودند و حُباب درست میکردند، دو طرف خیابان کولی هایی بودند که حباب درست کن ها را به قیمت 268 تومان میفروختند، من از یک سری آدم که داشتند در سکوت فوت میکردندو حباب به هوا میفرستادند و حسی مبنی بر مذکر و مونث بودنشان هم نبود و خویشاوند بودند گویا پول گرفتمو از یکیشان خریدم، شروع کردم فوت کردن، هر فوت کلی حباب، حباب ها ظاهرا حباب بودند و به همان زیبایی اما محکم بودند، سبک بودند و به سیاهترین آسمان خدا میرفتند و نمیترکیدند فقط به تعدادشان اضافه میشد، و اندکی نور که معلوم نبود از کجا بود هی انعکاس پیدا میکرد، بیشتر و بیشتر، بعد احساس شادی کردم، چهره ها همه لبخند میزد و لبخندها روی چهره هایی زیر رقص نور گشادتر میشد.

۱ نظر:

مامان ديبا و پرند گفت...

سلام دوستم
خيره انشاءا..