۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

دختر هستید؟ پشتکار دارید؟ به حیوانات علاقه دارید؟ ضمن علاقه به ورزشکارها، دوست دارید آنها را یاد هم بگیرید؟ اسب سواری میکنید؟
ماهی یکبار سرویس خواهید شد

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

امروز مایکل گفت میخواد Procrastination رو به ووکبم اضافه کنه ، بار معناییشو بیشتر رو «بتمرگ درستو بخون» انداخت.
آسمون ابره، چراغا خاموشه و سالاد اولویه ای که با تن ماهی درست شده ریخته رو میز منم دست رازآلودی که مظلوم و بی پناه خودشو از لای پرده ها انداخته تو رو گرفتمو نوک پا ها رو لابلای پاکن و مداد رنگیا و کتابا سُر میدمو میرقصونمش یه It's Deli's هم گفتمو با اون یکی دست سالاد اولویه رو از رومیزی جمع میکنم میذارم دهنم، من این جوری نورای غریبه رو آشنا میکنم.
"...یهو میبینی نُه تا سرخپوست دارن تو خیابون میدون : دلیو هشت تا پسرش..."
"...صدا نمیاد بعد میبینی بچه هاش نشستن دارن تربیتش میکنن..."
همینجوری داره از این اتاق به اون اتاق میدوه تا یه رژی ریملی چیزی پیدا کنه بشینه همونجا بزنه بدوه دنبال وسایل کیفش وسط راهم هی زندگی آینده منو تصور کنه
پُستایی که دوس دارمو میخونم
- امروز دانشگاهی یا کار، کلاس زبان پهلویتو میری؟
"...نشسته رو زمین داره گریه میکنه..."
-نه، میخنده!
"داره گریه میکنه که..."
-نه! میخندم! میخندم!
"... دورشو میگیرن این مامانه اینجا نشسته گریه میکنه..."
- بابا کلی فانه! میخندم!
"... *&$@!×..."
-نیشنوم
صدای در میاد
- ولی میخنده
از زیر میز درمیام سرمو از پنجره میارم بیرون تو خیابون داد میزنم
- میییییییییی خَننننننن ددددددههه هه هه هه هه!
مردمی که هنو از خواب بلند نشدن دارن میرن سرکار ، میخندن، مردمی که از خواب بیدار شدن میرن سرکار
آجیمم داره میخنده
با انگشت خیابونو نشون میدم
- اینجوری !

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

خیلی آروم و مهربون و لبخندزنان ازشون خواستم که راهنماییم کنن کجا پولو حساب کنم، خیلی بلند و بی حوصله و بی ادبانه فریاد میزنن اونجا، میرم ،اونجا از تو اتاقشون داد میزنن فلانی کار خودته که، فلانی دو زاریش میفته میخواد ماسمالی کنه، بمن که دارم سالنو طی میکنم برگردم پیشش و زیر بغلمم چارشنبه سوریه میگه کجاتو(نه حتی تونو!) لیزر کردی؟! خودش به فاصله یه سالن سوال کرد، سوال بی ربط کرد، همون که تنها کاری که بخاطرش اونجا نشسته بودوشامل خوندن یه عدد از رو پرونده جهت دریافتشه بلد نبود، همون جا وایسادم و بفاصله یک سالن ضمن تغییر موضع لیزرونده و معرفی جایگاه زن در اسلام، توضیح شغلشون و سوال از حضار محترم که شامل سه عدد آقای با دقت بود خطبه رو ختم کردم.
شما حتی در بیمارستان جان هاپکینز هم سرویسی که بمن داده شد رو نمیتونید بیابید.

بدین وسیله از کارکنان بخش لیزر بیمارستانه عذر میخوام که نمیفهمم چرا کار آدما باید اینجوری راه بیفته.

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

خوشحالم
دیگه دوستت ندارم
متاسفم همه ی کوپن هایت را برای بخشیده شدن قبلا مصرف کرده ای

(+)




پ.ن. رقصیدم، گریان گریان رقصیدم...

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

یکی از مراحل زندگی آدم میتونه روی اسب باشه وقتی که رم کرده ، بی اختیار جیغ کشیده و بعد با یه «نترس» محکمو قاطع که پشت سرش جا میمونه بلافاصله خودشو جمع کرده باشه ، دسته رو کوتاه کرده باشه و سوت زده باشه و قربون صدقه چموش رفته باشه که داره سرعتش کم میشه
یه چیزاییو میدونیم، هممون، ولی باید یکی که بلده یادمون بیاره، بموقع، تا بیایم برسیم به خودمون و از این مرحله زندگیمون لذت ببریم.



چن روز بعد:
پ.ن. دیروز تو آل سینتس،فرانک دم بیمارستان قبل ازینکه دوستش ولو شه براش حسین کرد شبستری خوند، دوست الکلیش بعد عمل بسختی بش گفت:" دونستن یه کاری با انجام دادنش خیلی فرق داره." فرانک تو چشاش گفت میدونم یجوری که اون خوابید. و شما مرحله میدیدن.

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

داشت صورتشو میشست، یه سوسک هم داشت از زیر سینک میرفت طرفای خونشون، مراسمو بجا اُورد اومد نشست پای بقیه زندگی، حالا داره فکر میکنه که محدودیت شکوفایی میاره ، جیششه

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

"استاد اینا چیه؟ چقد خوبه بخوریم زمین فک نکنم چیز خاصی پیش بیاد." و میپرم روشونو ولو میشم توشون، بعد در حال حاصل کردن اطمینانم که جواب میدهند: ِپِهن .








پ.ن. بعدا بوش اومد

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

پیامبر

ساعت نزدیکای دو ِ، کتابو میبندمو پتورو تا رو سینه م بالا میکشم ، دستامو قلاب میکنم و منتظر میمونم.
شووپ، شووپ، شووپ داره جارو میکشه ، حالا دیگه صدای سوتش میاد، امشب گاد فادره،
چشامو میبنده و نرم خوابم میبره.

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه


صبح به نظرم اومد داره گریه میکنه، بعد گفتم مال سرماخوردگیه اس لابد.

الان اومدم دیدم داشته مایه گوشت قلقلی میذاشته، تخم مرغ میخواسته، مامان و بابا و من و نیلو رو شناسایی کرده ، خودشو ورداشته شکونده

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

When you say it's regular Don't forget that's it!

یک روز معمولی یک حرکت رو به جلوست، کافیست شب فکر کنید امروز معمولی بود میتوانید خیز برداریدو فریاد برآورید چیییییییییرز کَر کنید مستمعان را!! فردا خواهید گفت دیروز یک روز عالی بود.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

باید برم کلاس بدن سازی ، امروز از یه سوسکی فرار کردم ازم جلو زد!
من در کودکی دنیایی را بر سرم نهادم تا تخت دو طبقه نصیبم شد، حفظ موضع کردیمو تا الان تخت من دو طبقه است، یه کرمی هم دارم که دلش خواسته بود مترسک درست کنه سویشرت پرزپرزی ِ آبیه رو انداخته بود رو پیرهن مردونه هه که رو دسته ی طبقه دوم تخت مذکور بود، کلاه حمامو گوله کرده بود دور دسته و یه کپ مشکی هم روشو دستشو به کمرش زده بودو خندان که هیه! دو سالو نیم بعدش میشد زمستون هشتادوهفت که من از حموم دراومدم و سشوارو برداشتم و رو به روی میز توالت وایسادمو جلوی موهام تموم شده بود و پشت موهامو گرفته بودم هوا، برسو توش میچرخوندم و موها هم که دیگه صاف و خشک شده بودن لیز خوردنو افتادن. افتادنو در یک لحظه یک آقایی توی آینه مشاهده شدن رعنا، کپ بسر تا روی چشم پایین اوورده یه دستشونم تو هوا تکون تکون میخورد، درست پشت سر اینجانب ، تار صوتی ای نماند که رو نشده باشد . سشوار همونجور روشن پرتاب شد روی میز و همه کاغذها به هوا خاست و واقع شونده تا در ِ اتاق پرتاب شد و مترسک را دید، یک ربع بعد ضربان قلب داشت عادی میشدو خطر رفع شده بود ، سشوار را خاموش کرد.

اما این مسئله از چند جهت باید بررسی میشد که تا امروز به تعویق افتاده بود:
1.من در اتاق بغلی اتاقی که آجیه داشت توش«فکر» میکرد ، من در جیغ، سشوار شوت، سشوار یک ربع روشن، برگه ها شلق پلق پخش شدن، ینی مترسکه ضمن انواع آژیرا منو کشته بود و رفته بود آجیه متفکرم نمیذاش لمحه ای در کار علم تاخیر بیفته.
2.من متوجه شدم گور پدر مدال کاتا، اگه در بحران خدا هم یه سلاح سرد (حالا یا گرم) توی خود خود دستم بذاره ، من اونو پرتاب میکنم(این بر میگرده به مدال پرتاب دارتم) ، کجا؟ به دورترین نقطه نسبت به خطر(در آینه پشت سرم بود به جلو پرتاب کردم)
3.حالا که فهمیدم خودیه چرا سشوارو خاموش نکردم تا با آرامش بیشتری ریکاوری رو سپری کنم؟
4.آخه مگه کرم داری؟
جواب: بدیهیست


۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

یک زن میتونه داد بزنه، فریادش گوش آسمونو کر کنه، ضجه بزنه، میتونه بشکونه، موهاشو بکنه و جیغ بزنه، گاز بگیره، اصلا میتونه یه چاقو برداره صاف بزنه تو قلب یکی، میتونه به جنون کامل برسه
اما فقط یه مرده که میتونه عربده بکشه ، و اون مرد یک بازنده اس.
«اَمَتی نژاتیه» عبارتیه که امروزه در جامعه استفاده میشه و بار معناییش قابل مقایسه با فحشای چارواداری نیست، باید اصلا از نظر علوم شناختی بررسی کرد دید مغزو چیکار میکنه که به جابجایی اتوماتیک سلفِت منجر میشه








پ.ن. در حالیکه فک میکنم چجوری میشه از بغل کردنای ژاندارک خلاص شد، براحتی اون سه تا طلاق بعد انتخاباتو درک میکنم

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه


هاااااااااا ای گوگلو یه تمی داره بنام Owly، که باعث شده منو کرمم (که تو کوالا فلشمه) یه صبحه قشنگیو آغاز کنیم .

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

بعد از دو سال و هشت ماه تو عالم واقعی و مجازی و هپروت سیر کردن آخر سر به خیال خودم بی خیال شدن، ایشونو یه گوشه ای از فیس بوک (ع) پیدا کردم، یه سنگی پیدا کرده بودو عینک گربه نره هم، رو اون نشسته بود اینم زده بود چشش، دیگه هم اون کچل دوسداشنتی من نبود، یه کچل خالی بود با یه لبخند، لبخندش آشنا بود اما، نمیدونم اونکه داشت عکسو ازش میگرفت چه مدت زندگیشو تو فکرش بوده ، اما لا اقل چشمش دراون لحظه آیینه ی کسی نبوده، عینکش شاید. پیجشم به روی همه باز بود که خب البته مفتخرم بگم با اینترستاشم که ویمن و دیت بود بی­ربط نبود، پایین عکسش نوشته بود پوک، نمدونستم پوک چیه ولی انگار که می خواستم بگم هوی عمو اینورو زدم روش: پوک! پایینترش گفته بود سند اِ مسیج گفتم چشم:" you’re still a good playmate in badminton?" بعد ادشم کردم رفتم سراغ والش ، اردیبهشت پروفایل درست کرده بود و 8 تا فرند داشت که یکیش یه کچل دیگه بود شیش تای دیگه هم دخترایی بودن که فامیلاشون یا با هم یا با این یکی بود که اینترست این دیت نبودن لابد، یکی دیگه هم سراسر آرایش بود که بسلامتی ایران نبود . اومدم تو پیج خودم و انگار کاری که از زمانش گذشته رو داری انجام میدی و براتم دیگه تموم شدنش مهم نیس دو تا کوییز دادم.

اما که انگار یه چیزی مهم بود که داشتم تستایی که اون داده بودو میدادم شخصیت کارتونیش خپل بود مال من شد پسرخاله اون دوست واقعی بود من شدم یه دوست خوب معمولی . بشدت پوزخند.

هر روز رفتم تو پیجشو نگا کردم اون بالا: Awaiting for friend request بعد فکر کردم این بچه های تجربی هر چن وخ یبار میلشونو چک میکنن یا اصلا اگه هم ببینه آن.تی.فیل.تر داره که بیاد فیس بوک؟ اصلا اینترنت پر سرعت داره که...

هفته دوم کشف کردم که به غیر از شاملویی که اونجا گذاشته و چارتا شعر خیام عکس هم داره ، وقتی عکسش تکی باشه با دختره، دوربینو میده دست دختره موزمار میره وایمیسه، تو عکس آخر کاملا داره بم نگا میکنه دوسش ندارم انقد با نگاش حرص میخورم انقد از اینکه ریختن بقیه موهاشو ندیدم حرص میخورم که آی ای رو میبندم.

ولی باز میام یه نگا میکنم بالای صفحه و میرم، بازم ...

دیروز اون پایین گوشه راست یه 7 بود، پنج تاش بچه ها بودن که برای کامنت پسر خاله عمته ی من فحش نوشته بودن، یکیش درخواستِ دوستیِ طفلکی بود که شیش ماه از من بی خبری کشیده بود و تو این باکسم از دل تنگش گفته بود ، یکیشم

دستی که دو سال و هشت ماه پیش از رو شونم بلند شده بود یه کانفیرم زده بود به یه رکوِستی.

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

شلوار آبی پارچه­ای پوشیده بود با یه لباس آستین کوتاه اما ضخیم زرشکی ، یه عینک تمیز با فرم نازک فلزی روی چشماش بود که باعث میشد نگاه مهربونش به نظرت بیاد و بعد رنگ لباس و ست اون با شلوارشو تحسین کنی و اگه هنوز رد نشدی با خودت بگی کاش تو هم این جوری پیر میشدی با چروکای حساب شده روی پوستی که رنگش نپریده و سلامتیش براش اهمیت داره ، اما فرصت بیشتری پیدا نمیکنی حداکثر تا همینجا میبینیش و دیگه رد شدی، بعدش ممکنه فکر کنی کجا میره چکار میکنه دکتره؟ یا اصلا ایرانه این چرا؟
من چند ثانیه فرصتم بیشتر بود یعنی داشتم از اون سر خیابون میدوییدم که قبل ازینکه درو ببنده خودمو پرت کنم تو خونه و اون متوجه شد و کنار در وایساد و به انتهای خیابون نگاه کرد که مبادا ماشینی بیاد و باعث شد منم از چشای اون دست بکشمو ماشین یاسی رو ببینم که داره میاد لهم کنه، دستمو از پنجره بذارم رو بوقش که جاش اینجاس اگه پیدا نکردی بخندیمو وایسم جلوش که یاس اگه من برم کنار و دستمو بیارم بالا دیگه نمیبینمت؟بغض کنه بره و بمونم تنها و ببینم اون هنوز درو نبسته و کنارش وایساده تا من بیام، از وسط خیابون دلیوار داد بزنم سلامو برم تا نزدیک در نگهش داره که بیام بگه : «سلام بابا! » بله به همین گرمی و مجبورم کنه که زودتر از پله ها برم بالا چون اون کمردرد داره و من تو راه پله تو خونه تو دانشگاه تو تاکسی تو سوپر تا هفته پیش به اونو زنش فک کنم به قشنگترین پیریهای دنیا که امکان پذیره، به محبت به همه به کامل بودن به اینکه وه که چه خوشبخت میتونه باشه اون زن در کنار این مرد: برای نوش لباس ببافه و با هم به بافتن لباس برای همون که داره صاحب نوشون میکنه فک کنن و بگه آب جوش اومده چاییو بذارو چن دقه بعد کنار هم بی بی سی گوش بدنو چایی بخورنو بعدشم یه فیلم نگا کننو نظر بدن، یکی آواز بخونه و اون یکی گوش که میده خدا رو شکر کنه که پشتش گرمه.
تا اینکه مامان بدون اینکه بدونه همه چیو بهم ریخت : مامان از اینجا چطور میشه رفت بهشت زهرا؟
اونجا رو میخوای چکا؟
این پیرمرده که میاد به دخترش سر میزنه صبح زود که داشتم میرفتم نونوایی ازم پرسید