۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

دلشو شکوندم. مجبور بودم، فکر نمیکرد داشت یه ریز حرف میزدو نامزد خواهرشو مسخره میکرد، وقتی یکی دلش زودتر میفهمه و سرعت گه زدنش به یه عزیزی بالا گرفت باید همونجاشو تفهیم کرد، گلوله ای که از دهنم در رفت ولی سنگین بود صاف خورد تو دلش. خواهره اومد بم گف چیکار کردم فقط بم گف چیکارکردم، بدون خونریزی، نشستم دارم گریه میکنم. همیشه میگم بمیرم ولی اشکشو نبینم، حالا خودم اشکشو دراووردم، نمردم و فکرم میکنم کار دیگه ای میتونستم بکنم؟ از خودم بدم میاد.

۲ نظر:

مامان دیبا و پرند گفت...

سلام دوستم
به نظرم اشتباه نکردی . فقط یه خرده شدت عملت بالا بود.

Nazanin گفت...

eb nadare, ama khb yadet nare az delesh darari! :) badtar azinasham doros mishe