۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

تُهمی

آره یه 22 مهرماهی بود که خیعلی تنها شده بودی و همه هم مهمونی بودن، مهمونیای مختلف و تو دوست نداشتی تو همهمه ی آدمایی باشی که مجبوری براشون لبخند بزنی، اونایی هم که میخواستی بین اونا بودن، شایدم اونا به چیزی مجبور نبودن، عزیزم دم در با برق کاره دعوا کرده بودی، دوست پسرت برات میمرد اما قبض گوشیش نمیذاشت بت زنگ بزنه، آب دماغتو چشمت تو پیست بودن، و فدات شم تمام 1500 تا تیکه این پازله هم همرنگ بود.






* به زندگی شهری اشاره ای نمیکنم، به عمله ها و کوچه های خلوت...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خوب می نویسید
به بلاگ من هم سر بزنید
http://maybeme.persianblog.ir/