۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

نمیتونه دردو تحمل کنه، حق داره ولی منی که بابا رو دیدم شاید یه چیزی ته دلم ناراحت میشه که به روی خودش میاره، که انقد بی تابی میکنه، ناراحتم، تو سه هفته چار کیلو کم شدم، ترس ازادامه پیدا کردن علائم بیماری که باید دو هفته ای خوب میشد و الان داره اوج میگیره، خوب بلده راه گلو رو ببنده، نتیجه ی آزمایشمو گرفتم، من هیچیم نیس مثکه همه آزمایشا نگتیو و خون هم سالم، هه حتی کم خونی ندارم، اما هنوز احساس این که این مصیبتو من بش داده باشم یه چیز گلوبند دیگس، من شبا خواب بد میبینم، درست نمیخوابم میترسم بیدار شم ببینم گلوش بیشتر باد کرده.
من میدونم الان که سیستم ایمنی..اه.. اصلن نباید میدونستم
اون شب که دکتر بعد معاینش ترسید که گف بستری شه باباش پول نمیداد من و خواهرش فکر میکردیم خودمون پولامونو میذاریم رو هم جور میشه که رفته بود دسشویی دیوارو گرفته بود اولین بار دیدم گریه میکرد دستمو بردم دور کمرش بغلش کردم خواهرش اومد با ترس نگامون کرد منم گریه میکردم، زنگو زدن رفتم پایین آژانسو کنسل کردم، شب رو مبل کنار دشکش خوابیدم، یه لحظه چشامو وا کردم، چشاشو وا کرد، حالش موقتا بهتر شده بود..
فردا بستریش میکنیم..
نمیتونم حرف بزنم
خوب نیس

هیچ نظری موجود نیست: