۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

هشت سالم که بود یه روز از مدرسه اومدم و اعلام کردم من میخوام اتاق خودمو داشته باشم. مامان حکم داد: بیخود! بعد یه چیزایی گف که گریه کردم. بعد همینجوری خیس اشک وسایلمو میووردم تو اتاق کوچیکه. وسلیلم یه بابانوئل بود که بادکنکاش چراغ خواب بود، دفتر مشق و مداد قرمز و کتاب فارسی، دو تا ابر که برای تئاتر آخر هفته از تو مقوا بریده بودم با سه تا عروسک. دوتا عکس برگردونم به در کمد چسبوندم(اجازه نداشتیم)، اون روز ساعتا رو یاد داده بودن، من از چن سال قبل بلد بودم: ساعت چهار و بیست دقیقه بود، نور خورشید به دیوار گچی میخورد. نشسته بودم رو صندلی پاهامو تکون میدادم میگفتم دیوار اتاقم نارنجیه

هیچ نظری موجود نیست: