۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

بابا دوس نداشت بمون چیز میز آویزون باشه و فک کنم از دیگر تفاهمات مامانو بابا که باعث شد با هم ازدواج کنن و تو سه سالو چار ماه ما سه تا رو به جمعیت خانواده تا میهن در حال جنگ و سپس دنیای فانی بیفزایند همین مسئله خصوصا گوشواره بود. در خاطرات مامان یک روز هست که گوشواره های طلای با تزیین فیروزشو پرت میکنه جلوی مامانش و الان تو گوشهای مامان جان اند. سالهاست. بنابراین وختی بیست سال بعد ازحادثه بابا مامانو دید در کمتر از یکماه مامان به آقای فلانی که بعد ها من عاشق پسرش شدم گف نع و به دکتر فلانی هم که بعدها استاد نیلو شد گف پشیمون شد وازدواج کردند و شد آنچه شد. بله . اینکه خنزر پنزر آویزون ما باشه مدت ها وقیح بود و بنابراین ما سه تا بزرگ میشدیم و دوستامون دخترهایی بودند که اگه نمره میووردن براشون دستبند میگرفتن تو تولدشون پلاک برا دستبنده و خلاصه الخ. نگارنده یادش میاد اسفند ماهی از مهدکودک به خانه آمد شاد! دستبندی شادتر هدیه مهد بود به دخترها وختی دوید تا مامان را از کادوش مطلع کنه متوجه شد که باباش میتونه قاتل باشه و اونو بکشه بخاطر دستبند، دستبند رنگی رنگی حاوی کش گم شد و به آجیه گفته شد: بابا ما رو میکشه؟ بله این روشهای تربیتی زمان ما بود.
من وانمود میکردم که از زیورآلات متنفرم چون نمیتونستم داشته باشم این وضعیت دفاعیم در مقابل دوستانم بود که بحمدلله هممه هم دختر بودند. اولین بار دو سال پیش وختی دوستم انگشتر چوبی قرمزش رو خونه ما جا گذاشت من یه انگشتر دستم کردم و باش خوابم برد. من نمیدونستم انگشتای لاغری دارم و انگشتر سایز دستم نیس، من چه میدونستم انگشت هم میتونه سایز داشته باشه ولی اینو همه دخترا میدونستن چون بزرگ که میشدن انگشتر قبلی ها سایزشون نبود. انگشتر دوستم اونشب تو خواب از دستم افتاد ولی بعدن پیدا شد.
من پارسال که دوست پسر داشتم اولین بار بود که از موانع گذشته بودم وقتی بوسیدمش دومین بار بود . موانع برای من فرقی نمیکرد من بخاطر دستبند کشته میشدم پس دوس پسر داشتن گناهی بود به همان اندازه. من دست بند گرفتم و گوشهایم را سوراخ نمودم و سولاخ گوشهایم بسته شد وختی باش بهم زدم. در مدتی که گوشواره در گوشهایم بود بابا چپ چپ نگاه میکرد و من صاف توی رویش اخم میکردم و میگفتم کسی را که دوست داشتم بوسیدم حتی گرچه در دلم. البته به دخترم خواهم گف هر کسی را خواس ببوسد ولی قبلش آزمایشات لازمه را یارو داده باشد. مثلا مریض نشود لا اقل. بعدن خودش خواهد فهمید خوب کرده با بد.
من دوباره گوشهام رو سوراخ کردم و اینبار چرک کرد. این یکی پسر تشویقم میکرد که تحمل کنم، گوشهام رو تمیز میکرد و مواظب بود نخارانم، سر انجام گوشواره ی طلای دوست داشتنی ای رو نیلو قبل از رفتن بمن داد. آجیه وُسطی هم هر چی کادو گوشواره داشت بمن داد. اما گوشهای من به غیر طلا حساسیت شدید نشان داد. گرچه گاهی برای مدت کم رنگی پنگی ها رو چرب میکنم و تو گوشم میذارم.
من حالا با اینها خوشحال میشم. گاهی یکم گاهی خیلی اما نمیتونم برای مدت بیش از دو ساعت تحملاشان کنم. این بدن عادت ندارد حواسش هم جمع نیس گوشواره و دستبند و غیره هم عموما عشوه ی زیادی با خود دارند لا اقل برای من، نشد که با من باشند. نشد که دوست صمیمی شوند گاهی می آیند دلی یا دلهایی خوش میکنند و گم میشوند اغلب. من هنوز سایزها را نمیدانم خیلی دوست نیستیم میفتند و حواسم بهشان نیست. احتمالا هر کدام کوشه ای از خود میپرسند: به کدامین گناه؟ خب بلاگ نمیخوانند لابد ولی چون پدرو مادرم دوستشان نداشتند.
طفلکی ها..طفلکی ما..

۱ نظر:

ناشناس گفت...

قشنك و بي نهايت آشنا مي نويسي...
فرزانگاني بودي؟آره؟
اين روح مشترك را كدام عامل فرزانگاني در ما ميدمه؟
بعد از اين همه سال باز همو مي شناسيم...