۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۴, چهارشنبه

میس کال آجی وُسطی رو گوشیم بود، از کلاس که اومدم بیرون هنو به میرداماد نرسیده بش زنگ زدم گفت میخواسته بگه برای یه بحث جدی با نامزدش داره میاد خونه گفتم خونه نیستم و فلنم نمیام। بیارش خونه دعواش کن خندید। چیکا میکرد؟ چی کا میکردم؟ هیچی! من جیش داشتم رفتم ونک تو دسشوییش بنّایی بود زنگ زدم پسر، سد خندان قرار گذاشتیم। زیر پل زنگ زد گفتم شارژ ندارم زیر پل مشکیه ام بعد گفتم آبیه خسته بودم। دیدمش قط کردم داشت سعی میکرد دوباره شمارمو بگیره، اونجا چن دسی بل صدا هست؟ صدامو نشنید دوباره داد زدم اومد صاف سمتم بش دست دادم انگار که تو هال خونه زندایی مینا باشیم خم شد گونه مو بوسید। خواستم دعواش کنم شیرین میخندید رفتیم سمت نیمکت سردم بود بم بیسکو پیچ داد بستنیه من بستنی کم میخورم گفتم نون میخوام رفتیم بربری فروشی سر کوچه خاله ش اینا. سر خریدن یا نخریدن پنیر حرفمون شد به همین سادگی! شما سرو کله زدن با یه بچه پنج ساله رو تصور کن با همون روشم از دلش درو وردم। نذاشتم بام بیاد تا خونه تو تاکسی نشستم هنوز تاکسی راه نیفتاده بود که در سمت من بازشد بعد بست ماشین راه افتاد پسر از بسته شدن در مطمئن داشت دور میشد।
با انگشت زیر پلو نشون دادم: بوستو دوست داشتم.
رسیدم خونه آجیه تنها بود.
ز

هیچ نظری موجود نیست: