۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

دیشب آذر اومد خونه। گف مرسی منو خونتون راه دادی। آذر از بهترین دوستای منه میشینیم چایی میخوریم چن ساعت در مورد اینکه اگه دغل بودیم کدوم بدبختیا رو نداشتیم حرف میزنیم با یاسی اوو وو میذاریم و چون ساعت یکه شبه و خسته س نمیذارم بره و حرفمو گوش نمیکنه و میره و ادا در میارم و میبافم و میمونه و شب حرف میزنه و میگه فردا کشیکم و قبل از اینکه گریه کنه خوابش میبره। پتو رو روش میکشم میگم بموقع بیدارت میکنم। من دوست آذرم اولین بار فقط دختر دکتر فلانی بود اما بعد تر بسیار زیبا بود و بعد از اون بسیار ساده شد و شاید شونزده سالمون بود که دوست شدیم و از وقتی تهرانیم فهمیدیم که چقدر هم صمیمی هستیم رابطه ای مشابه آنچه با یاسی داشتم। دروغ چرا لا اقل من یکی فرزانگان رو محیط متفاوتی میدونم من غر غرووو دوستایی دارم از اونجا که همیشه با هم آرومیم। که دوست داریم همو و با هم غر غر میکنیم و با هم از اینجا میریم و اوو وو میذاریم که دوست بمونیم اوو وو پدیده است یاد میدهد که دوستید و حرف میزنید و هم را میبینید و اشکتان در میآید و شکلک بوس با آن قلب گنده ی وسطش میتواند هیچ گهی نباشد وقتی لبهای کسی به گونه ی تو نمیرسد। وقتی انگشتش را تا پشت سرش میچرخاند که جایی بین کتف ها را نشان دهد که ایجا دلش مالش میخواهد و تو حایش را نگاه کنی و دستت نرسد و قلابی شوی قلابی مالش دهی قلابی حرف بزنی که برویتان نیاورید اوو وو فاصله را در چشمانتان فرو میکند। هی لپ تاپ بغل میکنی। من انقدر میکروفن بوسیده ام که لبم چرکولک شد و دانه زد و واکسینه شد । ادامه دادم। دیشب من و آذر روی تخت من و یاس آنسوترها در پنجره ی بغلی بود। از گلهای ویرجینیا دماغ و گلو نداشت چشمهایش باد کرده بود نفهمیدم گریه اش را، گفت تعارف چرا حسادت میکند। یاس رفت تا امتحان دهد و دختران خوابیدند و دست کم یکیشان به پنجره های سه تایی اوو وو فکر میکرد।همان که دختر را صبح بیدار نکرد.

هیچ نظری موجود نیست: