۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

ساعت ده شب از دو راهی ِ هوف ویگ- آلتا شتات ویگ به بعد تنها بودم . تا قبلش هیکل زنی چمدون بزرگ قرمزی رو روی یخ و برف میکشید. زانوهام خم بودن و خرت و خرت روی یخا قدمای زیک زاکی بر میداشتم. صدای سگ میومد. انتهای خیابون ، مه و تپه ها دست میدادن. سرمو انداختم پایینو دنبال رنگ قهوه ای لا بلای سفیدی برفا میگشتم. ترکیب قهوه ایو سفیدی که از سالهای دور ترکیب مرموزی برام داشته .. صدای ناقوس کلیسا بلند شد. سگ ها بیشتر پارس کردن. ترسیدم. گفتم نیستی. از ترسیدنم خوشم اومد. رسیدم ورودی خونه جای پای آدم نبود رو برافای دم درش جای پای گربه هه بود که سه تا پا داره. وقتی رسیدم  پشت سرمو نگا کردم. جای پای منم رو برفا نبود. کلیدو  انداختم. چراغو روشن کردم. رفتم تو.

هیچ نظری موجود نیست: