۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

پا شدم رقصیدم بندری توی شیشه پنجره که پشتش شبه خودمو نگاه کردم گفتم این سینه لرزوندنته؟ من نگفتم من تکرار کردم. پسر دایی بزرگه میگف پسر دایی بزرگه دلش خواس بخوابه پشت دوستش دلش خواس خوشحالش کنه وقتی بیدار میشه تو مقصد باشن ماشین و برداشت و سه دقه بعد پسر دایی بزرگه مرد. تو کما رفت بعد سه ما مرد. چقد باش میخندیدیم نشسته م رادیو گوش کردم. رادیو سوییس کلاسیک و بلاگ خوندم. وسطش دلم خواس همین شکلی که شبه من تو ماشین پشت نشسته باشم و رادیو باشه و بابا باشه و مامان و باد خنک پاییزو ، من به اکالیپتوسا نگا کنم. ما داریم از خونه ی مامان جان بابا جان بر میگردیم.. بعد دلم چروک شد. بابا جان نیست دیگه..
آلزایمر گرفته بود بابا جان آخراش میگفتن چنتا بچه داری اسم پسر داییمو بعنوان تنها بچه ش میگف.  بعد دلم  برا مامان سوخت فهمیدم چرا خودشو کشت فهمیدم مامان نمیخواست تنها باشه وقتی باباجان میمیره و رفت از بیمارستان گف خوابش میاد گفتن بش که بابا جان تموم کرده میدونس و چون پدرشو موقع مرگ تنها گذاشته بود نمیتونس خودشو ببخشه، الان که دارم اشکامو پاک میکنم دلم میخواد مامانم با من ارتباط برقرارا میکرد و حرفام و اخلاقم آرومش میکرد اما من نتونستم کاری براش کنم بغل من حتی بی فایده بود.  امروز صدای مامان و بابا گرفته بود و من تنها بودم. تنها تنها تنها...

۱ نظر:

مامان دیبا و پرند گفت...

سلام دوستم
خدا رحمتشون کنه. چقدر عاشق هم بودند که نتونستند دوری هم رو تحمل کنند.