۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

بعد جوانیست دیگر شاد میشدم میخندیدم وقتی که همزمان روی پروژه ای بودم بعد جوانی باید بماند عکس میگرفتم جوانی باید نشان داده میشد کامپوز را میزدم و میفرستادم، اسیر 13 و سه دهم اینچ شدم. چشمانم رویش کمسو میشود بچگی هم نکردم زمین بازی ام را بزرگتر انتخاب کنم، کوچک است بیشتر رویش قوز میکنم زود تر به نیمدایره ای تلخ تبدیل میشوم.
مشکل  از اینجا شروع شد که زمین بازی کسل کننده بود ولی میشناختمش بازی کردن درش را بلد بودم ، شاید بازی های پر سر و صدای زمینهای دیگر از  اینجا خوش بود.
مادربزرگ یادم داده بود که مرغ از این جا که من هستم غاز است، شاید هم که کلا غاز بود اما آنبار که مادر بزرگ گفت اگر به در قابلمه دست بزنم میسوزم واقعا سوختم، این هم جایش.

هیچ نظری موجود نیست: