۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

بان دات د اِ رو چک کردم از سکوی 16 میومد. دوییدم رفتم ایستگاه  اصلی راه آهن، و خب دیگه شاخ و دم نداره مشکل اورینتیشن من! 5 دقه طول کشید تا سکوی 16 رو پیدا کردم. نوشته بود تا دقایقی دیگر قطار فرانکفورت میرسد. منتظر وایسادم. دختر پشت به آدم های منتظر یک بارانی نازک استخوانی پوشیده بود و نصف موهایش داخل بارانی و مقادیری هم دست باد. یاد اولین روزی که به این شهر آمدم افتادم. از همین سکو بود؟ دختر پشت به همه به نرده ها تکیه داده بود. پسری را بوییده بود و ده دقه هم بغل کرده بودند. قطار پسر از سکو مقابل رفته بود و او همانجا مانده بود و باد هم کار خاصی با موهای فرفریش نمیتوانست بکند.
پیرمرد قبراقی سه چهار بار از جلویم رد شد و کنجکاوانه دید زد. پوست سبزه و موهای مشکی منتظر کسی . قطار آمد . با خودم گفتم الان وقتی وایساد ینی وسطش میخورد جایی که من وایسادم؟ نخیر رسما آخرین واگن رو به رویم بود. ترسیدم برود از پله ها پایین نبینمش. کمی هراسان رفتم عقب دو واگن را رد کردم. پیرمرد با پیرزنی شبیه خودش بود. آخرین ورانداز را کرد.  پسر را دیدم. عینک نداشت. بعد از 10 ساعت پرواز، 2 ساعت انتظار در فرودگاه فرانکفورت و دو ساعت و نیم قطار ، چشمانش دنبال آشنا میدویید.  از پهلوی سمت چپش در آمدم، قیافه ش فرق کرده بود با آنکه در دانشکده راه میرفت و میخندید و حتی عکسهایش روی پوستر های آزادش کنید. ساک کوچک را ول کرد و ساک بزرگ رو با کمی مکث ول کرد حواسش بود که به قطار خیلی نزدیک نباشد. دستانم باز بود و ثانیه ای از صدا کردنش گذشته بود محکم بغلم کرد. محکم در گذر همه ی این سالها ، الان بود که زمین بذارتم اما من در هوا بودمو میچرخیدم، مردم با لبخند از کنارمان رد میشدند. ساک کوچک را گرفتیمو راه افتادیم.  مسخره بازی .. منکه مسئول باشم از اتوبوسها جا میمانید و مقادیر زیاد حرف چرت میشنوید. بعد از یکسال فارسی را با صدای بلند و پر سر و صدا با یک دوست قدیمی  و شاید هم با ته لهجه ی جنوبی/شیرازی مادربزرگم به خوردش دادم بعد دو کباب گرفتیم و رفتیم خانه. البته که سر ایسگاه حرف میزدیمو به یک شهر دیگر رسیدیمو برگشتیم. و شب خندیدمو حرف میزدمو خندیدم و گفت یاد اردوی شیراز افتادی (همه شب در یک اتاق بودیمو میخندیدیم.) خوابیدیم. صبح دنبال راهی برای رفتن به لیل بود. نشانش دادم: لیل(اف) گفت اما من فرانسه میروم. گفتم آن اف درون پرانتز فرانسه است فاک نیست. خندیدیم. حرفها به همین عمق بودند و من نیازی به توضیح نداشتم. بردمش سوار اتوبوس لوکزامبورگش کردم و چار کلمه آلمانی کاربردی یادش دادم.

کمپوس پیاده شدم. ریچارد در اتاق انتهای سالن درس میخواند. من در کامن روم ابتدای سالن.  خسته که میشدم سوت میزدم. و بعد صدای سوت ریچارد در دانشکده ی خالی از سکنه ی یکشنبه صبح طول سالن را میپیمود و جوابم را میداد.

بیست و دوم جولای دو هزار و دوازده
(روز آفتابی)

هیچ نظری موجود نیست: