۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

زیر پوست نا امنی

بارو بندیل بدست کتابخونه رو ترک میکردم. شکلات رو آن استیبل روی لپ تاپ و هد ست و دفتر دستک توی بغلم ول داده بودم. نصف بیشترشو خورده بودمو یهو دلمو زده بود. صدای سلام اومد. برگشتم سلام دادم، گفت شکلات داره! برشداشت گفتم همشو خوردم ، چیزی توش نیس مال تو. وقتی داشت میرفت پسر ایرانی دوم بغل دستش انگار که ناراحت شده بود گفت چرا شکلاتشو برداشتی بابا؟ داشتم پله ها رو پایین میرفتم.
حس پسر دوم خالصانه و ناشی از یه قرون هم اینجا مهمه بود. انگار که تعارف در اینجا معنی ندارد چون ته دیگت که به کف دیگ بخورد خورده.
میخواستم فقط بگویم که از پله ها پایین میرفتم و دلم از حرف دلش گرفته بود.

هیچ نظری موجود نیست: