۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

هشت اکتبره و تا آخر اکتبر بنا نیست صابخونه ی من که از قضا آدم مهربانی میباشند رادیاتورها رو روشن کنند. سشوار بدست نشسته ام روبرو لپتاپ، فکر میکنم بالاخره بعد از دو هفته کان را تکان بدهم بروم دویچه بانک سرمایه ی پدر را پس انداز کنم. دویچه بانک به ایرانی ها خدمات ارائه نمیدهد. ما هم یک جایی بدنیا آمدیم که نه تنها آنجا دمارمان را درآورد که به همان جرم بقیه جاها هم دمار درمیاورند. و اصولا قوانین ناگهانی در سایر کشورها تصویب میشود اگر مرتبط با ایران باشد مثل آن حسابهای بانکی در کانادا. شپارکاسه گویا اتفاقی نیفتد قبولمان دارد.پولها را از کیسه های مختلف در آورده شمارش کرده توی یک پاکت پلاستیکیه قرمز که آژانس هواپیمایی پرسپولیس داده بود میذارم. یک دسته هزار دلاری نیست شده. سعی میکنم بجای استرس فکر خودم را جمع کنم نه که پیدایش کنم که بخودم یادآوری کنم دلیلی برای استرس نیست وقتی راهی برای گم کردنشان وجود نداشته. بنابراین پیداش میشود. چرا بانک نمیرم؟
چون میترسم کسی بگوید ما اینجا آلمانی هستیم و انگلیسی صحبت نمیکنم یا کارمند نداریم و من بروم شهر که  ممکن است آنجا هم همین را بگویم و من یک سری توضیحات دارم در مورد حساب. یا شاید چون ماشین مهمان صاحبخانه رو بروی دوچرخه م قرار گرفته و میترسم راهی برای دراوردنش نباشه و صابخونه چیزی بگه و من مثه منگل ها نگاش کنم.

مسئله اعتماد بنفس و زبان است.
من سعی میکنم از این ترم آلمانی را کلاس بروم. حتی بدرد نخور ولی لا اقل جار نفر آدم مثل من آنجان و من میتونم جرات کنم دستو پا شکسته ی خودم را حرف بزنم  زمان زیادی ندارم اما هندلش میکنم.

هیچ نظری موجود نیست: