۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

سرم گیج میره هنوز نتونستم سلایدهای پرزنت هفته ی بعد رو که مهلتش تا دیروز بود رو تموم کنم بفرستم برای دو تا از استادا. نسبت به چن رو پیش جلو میره ولی خیلی کند. مهمونی کوچولوی ما چارتا دور همِ همکلاسیمو نرفتم. نشستم تمومش کنم. امروز هم مهلت کار دانشگام بود. مهلت به تعویق افتاده ش. دلم میخواد زار زار گریه کنم و داد بزنم من از اینجا به بعد خنگم . من نمیفهمم از اینجا به بعد بی نهایت کُندم. هیشکی آن نیست ج مامانم. چققد دلم میخواس به مامانم میگفتم.  کاش این همه خودت تصمیم رفتیو خودت خواستیو کسی زورت نکرد و تنبلی نکنو خودت مقصری نمیشنیدم که الان میتونستم به عزیز ترین کسم که هر حرفش هر غصه نخورش میتونس کلی انرژی بم بده، بگم.
فکر میکنم عمر طولانی ای ندارم که بخوام به بچه داشتن فک کنم. اما اگر روزی بچه داشتم یادم نره این جمله ها رو تو تنها ترین موقعیای زندگیش بعنوان جواب بخوردش ندم.
دختر کوچولو ی من..حیوونکی...

هیچ نظری موجود نیست: