۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

خانوم فلااانی نگران

دوره ی لیسانس، یه درسی داشتیم الگوریتمهای هندسی همچی حالی. یادم افتاد الان که برای یکی از سوالا با الگوریتمهایی که بلد بودم قشنگ شعر گفتم ینی چون با هم کنار میومدن و خوش ترکیب تر میشدن هی قاطیشون میکردم. آخر سرخروجیش با اون راه حل منطقی که بچه درسخونا میدونستن یکی شد. یادمه شد 5.  یادمه 15 نمره اینا داشت از 100 نمره. نمره ها رو که دادن شده بودم 13.6 حتی چون خیلی منصف بودن 13.68 ناراحت شدم. موندم تو صف پشت در تا برگمو ببینم. دیدم هیچ نمره ای از اون سوال نگرفتم رو شعر الگوریتمیمم یه ضربدر قرمزه. گفتم آقای بهمانی چرا خو؟ گفت ثابت کن برام. یکم نگا الگوریتمم کردم سعی کردم یادم بیاد چی تو فکرم بود. عاشق کدوم موسیقی بودم که مقامی نیست آن*. یادم نیومد. برگمو دادم دسش یه چیزی گفتم. مثه آدمایی که شعر بلد نیستن و تا حالا عاشق نشدن نگام کرد. تکیه شو به عقب داد بود، برگمو از گوشش گرفت گفت خاااانوم فلانی.. لبخندی که بیا جمع کن این آت و آشغالارم تحویل ما نده. برگه رو ول کرد. چند تا ورق منگنه شده ی کبود جلوی چشمام افتادن رو میز. نتونسته بودم ازشون دفاع کنم. حرفمو نمیفهمید. الان که این الگوریتما رو نمیفهمم و بقیه تند و تند میخونن میفهمنو کامنت میدن فک میکینم نکنه واقعا طفلکیا رو ریختم جایی که روشون باید خط میخورد. نکنه ..برای اولین بار از اون موقه میگم نکنه من چیزی نمیدونم و آت و آشغال تولید میکنم.  آقای بهمانی! خااانوم فلانی گفتنت و چشمای بی تفاوت زاغت کار خودش کرد. برو سنگ سلامت جامعه ی سیاسیو از مسجد پلی تکنیک  بزن به سینه.



*برگرفته اَ نامجو خو
 

هیچ نظری موجود نیست: