۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

ساعت ده شب از دو راهی ِ هوف ویگ- آلتا شتات ویگ به بعد تنها بودم . تا قبلش هیکل زنی چمدون بزرگ قرمزی رو روی یخ و برف میکشید. زانوهام خم بودن و خرت و خرت روی یخا قدمای زیک زاکی بر میداشتم. صدای سگ میومد. انتهای خیابون ، مه و تپه ها دست میدادن. سرمو انداختم پایینو دنبال رنگ قهوه ای لا بلای سفیدی برفا میگشتم. ترکیب قهوه ایو سفیدی که از سالهای دور ترکیب مرموزی برام داشته .. صدای ناقوس کلیسا بلند شد. سگ ها بیشتر پارس کردن. ترسیدم. گفتم نیستی. از ترسیدنم خوشم اومد. رسیدم ورودی خونه جای پای آدم نبود رو برافای دم درش جای پای گربه هه بود که سه تا پا داره. وقتی رسیدم  پشت سرمو نگا کردم. جای پای منم رو برفا نبود. کلیدو  انداختم. چراغو روشن کردم. رفتم تو.

۱۳۹۰ بهمن ۹, یکشنبه

آناستازیا از حموم اومده میگه از برف بدم میاد  ماتیاس ساعت یک بالاخره بیدار شده  خودشو انداخته تو آشپزخونه میگه من عاشق برفم. من دارم کاهو خورد میکنم سالادو ساندویچو هرچی شد درست کنم، آنا حوله بسر میره تو اتاقش. ماتیاس در اتاقشو باز میذاره میاد ازین غذا بدبوهاشو درست کنه صدای آهنگ از سیستم اتاق بچه پولدار میاد. میگه این به های که اوردی میخواستی تو وایت واین بریزی نکن اینکارو تو "غوم" بریز. از نیشکر درست میشه. این هفته یه فکری به حال به ها میکنم هنوز سالمن، باید زودتر بساطشو راه بندازم. قراره از الان بذارمشون تو غوم ذکر شده با رنده ی پوست لیمو تا وقتی کارای پسر درست شد رسید اینجا با هم بریمش بالا. خورد کردنم تموم شده ، میام تو اتاق برف میاد ، صدای آهنگ بوی غذای بیخود ماتیاس، غرغر آناستازیا، میام تو اتاق در و پشت سرم باز میذارم یکم زندگی بریزه توش.

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

انگار که توی ژاپن باشم، صدای خیلی بلند و زیاد بچه میاد که ژاپنی حرف میزنن. کیفم بوی اردو میده. برای خودم دو تا ساندویچ پنیر و خیار و گوجه و کالباس و سس درست کردم پاشدم اومدم دانشکده. از خونه میترسیدم. خونه خوبه از خونه توی امتحانا میترسم. شیراز میشه میگه بیگی بخواب بااااا... اینه که ده متر خونه تا ایسگاهو دوییدم عین پیرزنا نفس نفس زدم تا صدو یک و گرفتم در دانشکده بسته بود کارتم نشونش دادم گف بفرما. کاش کارت ماکس پلانکم داشتم. اونجا عالیه اینجا یه مشت بچه ی آلمانیو ژاپنی کلاس دارن امروز که شنبه س. داد میزنن ! جَو کولی(اسم دانشکده س) معمولا فانه بچه ها امروز چکار کنیمه؟ اما بازم الان که هیشکی نیس و احتمالا دیوید بیاد تا یه ساعت دیگه میشه شروع کرد درس خوندن. دستامو دوست ندارم یه مشت خط روش افتاده. یادم رف کرم بزنم. چی یادم میمونه..
تو مغزم جلسه س .. چرا به هر دری وری ای فک میکنم جز الان...

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

آرژانتینی چند بار حرکتو بام تمرین کرد از دو شروع میکردیم بعد چپ دوقدم عقب پا ضربدی یکی عقب و بعد راست. بعد همینجوری هدایتم کرد گوشه نزدیک پیشخون بار. بازومو ول کرد. گفت تو سرت فکر داری. اینجوری نمیتونی بریز بیرون تا بتونی. بریز بیرون..
یادم باشه چن تا از متدهای  فلرتینگ یا همون خر کردن خودمونو خیلی جدی بنویسم تو دفترچه هه تا بعدا که پسرم* کارش گیر دختر مردم  افتاد هم مادر نمونه ای باشم هم یک شهروند خوب.

*نیما
پ.ن قبل از اینکه حتی کارش به دختر مردم بیفته خورد خورد یادش میدم. دختر چیز لطیفیه حیفه پسرِمن نتونه لطافت و درک کنه.
دراز پی نوشت:
تمام پسرهایی که من تو ایران تجربه کردم حس نهایی یی که به من منتقل میکردن وحشی یا ناشی بود. من خوشحال از داشتن پسر به خانه برمیگشتم بعد میدیدم ادای خوشحالی ست خیلی طول میکشید تا پیدا میکردم فلان حرکت ریز در کلام یا رفتار یا هرچی توهین به من بوده توهین پنهانی که خود فرد شاید حتی نفهمیده و من هم باید موشکافی میکردم و چیز ریزی را که لای تاروپود دلم دستو پا میزد نجات میدادم. حس  منتقل شده به من وحشی بود. یا برعکس خیلی خوشحال نبودم/نیستم چون تیپی که به همین ترتیب "نادونیت" رو به من منتقل میکنه الان طرفمه. این تیپِ یک پسر خوب ایرانیه. پسری که میخواد به تو به عنوان دخترش احترام بذاره. حواسش بت باشه و میترسه حتی حرکت ریزی گل نازکش و فیلان. این یکی تیپ بتو حس امنیت میده مثه سربازاز جان گذشته س و شیفته ی سینه چاک اما هرگز بلد نبوده دل تو را بلرزاند. هر چیزی هم که الان بلد است بتو حسی نمیدهد چون خودت تعلیمش دادی. تو نمیتونی بگی اوه چه نایس چه خوب بغلم میکنه چون خودت یادش دادی: اوه عجب چیزی یادش دادم؟  حتی وقتی بش گفتی این چیزها رو بلد نیستی نرفته از چهار تا جا یاد بگیره تو یادش دادی و همه چی اسپویل شده. این تیپ برای من ناشی است. دوست پسر کنونی م را عرض میکنم. عاشق سینه چاکی که نه من توانایی ترکش دارم(چون توانایی دل شکستن همچین موجود ساده و مهربانی را ندارم) نه او لحظه ای پایش را عقب میکشد. من الان دور از او چه چیزی را تحمل میکنم؟ این دفعه که ایران بودم شاید خیلی سعی کرد تریک های خر کردن بزند. در من اثر نداشت . دلیلش را نمیدانم. زمان شاید مهلتش را تمام کرده. گیر افتاده ام بین آدمهای که دوستشان ندارم ، نمیتوانم عاشقشان شوم و خوب بلدند و نابلد دوست داشتنی. بعضی پست های کوچک مسخره پی نوشتهای طولانی مسخره تر دارند.

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

دیشب  فک میکردم هشت تو کتابخونه در سکوت و خلوت یک صبح زمستانی درسهای آقایان فلانوس ، فلانال و فلانوف را مشغول به حاضر کردنم. لیک الان که ساعت هشت و ربعه و من دو عدد دیگر برلینر بالا انداختم و آذوقه ی یک هفته ای م را در عرض دوازده ساعت(شامل ده ساعت خواب)به غا دادم و شیرینم هم شده، می اندیشم که حیف اگر به اتوبوس یه ربع به نه میرسیدم لا اقل نه آنجا بودم. از موانعی که بین الان ینی ساعت هشتو بیستو یک دقیقه(دو خطو که یه نفس حرف نزدم!) تا جناب یک ربع به نه ملکوتی وجود داره که اتوبوسش مارو به عرش علم و دانش نزدیک میکنه ، یک ، تعویض لباس جلوی آینه س و دو، سشوار کشیدن هفت هزار ملیون گره ی در سر. امشب قراره مشرف بشم به یک کلاس تانگوی آرژانتینی و بعدش فیض ببرم از یک مراسم رقص. برای اولین بار پارتنرم دختر نخواهد بود و موزرد بوقو پارتنرمه. یاس گفته بود نذارم پارتنرم شه و صبر کنم برم کلاس چون در هر صورت اونجا کلی براد پیتو مت دیمون منتظره اما وقتی دیدم تو میل گروپ زده بودن یار بگیرین تا دختر بتون نیفته با کلی ادا اطوار مو زرد بوقو را چسبیدیم. اما چرا تعویض لباس؟ دختر خانوم محترم ترک هفت سال ساکن پورتلند که نماد عشوه و چُسان فسان است و تنها موجود دانشکده س که وقتی بش سلام میکنی عوض جواب سلام با گود مورنینگ میفرمایند کار دارم باید برم و میدود. من اولش عاشق قیافش شدم بعد فهمیدم کلن چیز جالبی نیست. بعد دیدم همه میگن از این یارو زیاد خوشمون نمیاد و شد آنچه شد. بله نظر دیگران بالاحره موثر شد و من رویش دقیق شدم و دیدم بعله. از شباهت هایی که ایشون دارن به دختر مامان دامن بلند در پست های دو سال پیش است. مامانش اول ترم فوت شده و این دختر تمام دنیا رو مقصر میبینه و حالش از آدما بهم میخوره.  من یکی از اون آدمام چون خودش از ترکیه اومده آشنایی کامل با فرهنگ درب و داغون مسلمونا رو داره و خودش رو یک تحصیل کرده مقیم مایکروسافت در پورتلند میبینه و بد بختی آلمانیها رو هم آدم حساب نمیکنه و کلن تو مود چه گُهی خوردم اومدم وسط شماهاس. بعد ایشون این مجلس بزمو بما اعلام کردن در یک ای میل به گروپ دانشکده بنده منم منم در ترِد میلاشان راه انداختیم بعد از سوال و جواب ملت ایشون گفته اند که دلیجان! سایز پات چنده برات کفش بیارم و در ضمن در رقص این حرکات را انجام میدهند چون ممکنه آشنایی نداشته باشی عرض میکنم و بنابراین کفش باید این خصوصیات را داشته باشد. لبخند زده عرض کردیم ما دلیل اسپورت پوشیمان این است که با این کفشایی که وصفشان رفتو عکسهای ارسالیتان رویت شد ما توانایی ایستادن هم نداریم گرچه والده مان با آنها رانندگی هم میکنند. بنابراین هر کس با چیزی که راحت است زندگی نُموده و متشکریم بابت پیشنهادتان و من با بوتهایم می آیم چون به دلیلی که ذکرش رفت کفشهای رقص اسپانیاییم را در اتمام دوره ی دو ساله در کمد اتاقم در تهران رهاندیم.
فرمودند باید بندی چیزی بوتهایت را هنگام رقص درنیاورد.  شماره پایت؟
بوت چیست؟
بله عرض کردیم ما برای دراوردنشان بر زمین سفت و سرد خدا کان نموده یه دقیقه زمان میبرد تا راه خروجی را پیدا کنیم. همچنان دمتان گرم باد سایزمان هم سی و هشت است.
حالا دنبال یک لباس بودیم که اگر فرمایشی داشتند برای لباس اوت لاین های کارمان را شرحشان دهیم.
الان که میگویم دیشب از حمام آمده سر بر بالش نهاده و به سوی دگر سفر نمودیم و موهایمان هِنریتا گشته اتوبوس 101 از ایسگاه به سمت دانشگاه رفت. و من یبوست دارم .


۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

صبح آرومیه. آسمون ابریه بارونشم دیشب اومده ممکنه هم امروز بیاد ولی من از زمین خیس میفهمم بارون اومده. کماکان اعتقاد دارم اینجا بارون نمیاد و این رطوبته به عبارت دیگه اگه این بارونه اون که تو ایران میاد چیه؟ تازه وارد اهواز و جزییات تندراش نمیشم. بله من موجودی هستم که وقتی صبح آرومیو شروع میکنم ومیام بگم سه تا پسته خوردم و پسته هام تموم نمیشه با اینکه کمه میام میگم بارونو فیلان. چون وقتی دارم حرف میزنم نمیتونم رو یه موضوعی که میخوام حرفشو بزنم تمرکز کنم وانگار هر کلمه منو یاد یه سری خاطره میندازه. دیگه حالا..
بله صبح آرومیه و یکی از چراغای اتاقو روشن کردم همونکه سرش کجه به سمت کمد ته اتاق. بنابراین نور کم نارنجی ای توی اتاقیه که از پنجرهش نور یک روز ابری تلاش خودشو میکنه ولی تو قاب گیر میفته. من نیمرو با عسل و آب سیبمو خوردم. لبخند زدم به خودم گفتم اسلاید ها رو پرینت میگیرم تا بتونم بخونمشون. اما باید قبلش برم اداره پست و برگه برا پرینت بگیرم. بعد سه تا پسته خوردم و فک کردم اینجا چقد شبیه پنج سالگی ِ منه! توی خونه م آسمون ابره نور کمی از یک چراغ نارنجی. توی خونه ای که میدونم اگه برم بیرون پیاده روهاش نورش صدای خروسش آدماش حتی منو یاد شهرک نفت میندازه.
دیروز برای اولین بار توسط فارسی نفهما دست انداخته شدم. خب البته لیدرشون یه ایرانی بود تو صف بودم توی مِنزا برا غذای مکزیکی. بعد لیوان پلاستیکی که توش نوشیدنی گرجستانی ها رو ریخته بودن خورده بودم از صف رفتم بیرن تا بندازمش سطل آشغال وقتی برگتم همشون که رفیقام بودن سرو صدا که این اینجا نبوده و صف و رعایت نمیکنه و اینا منم خندیدم محلشون نذاشتم همین الهاندرو پدرسوخته برگشته میگه "آی هَوِنت سین یو ای یر! هو آی؟"
بله صبح آرومیه و من بهتره برم درس بخونم. اما قبلش قیمت پرینتر سرچ میکنم.

۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

اَلِهاندرو

سردشه ولی بقیه انقد سردشون نی،  میگه من مال کلمبیام آخه میگم عب نداره منم بچه اهوازم، میگه هوامون انقده میگم مال ما انقده میگه اااااااااَ ! تو اوتوبوس میگم بش که از مارک شنیدم که اگه تو اتبوس جا باشه بعد بری رو صندلی خالی بغل ملت بشینی بی ادبیه! عین کودک خوشحال میشه میگه من فک میکردم تا حالا مردم از من خوششون نمیاد که پیشم نمینشستن بعد قهقهه میزنه از خوشالی. من اینو دوسش دارم! از الان ماتم گرفتم برا وقتی که از این همکلاسیای شبیه تو کتابا جدا میشم.

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

آقای  کارگردان "بی فور سان رایز " اینا، یکاری کردی که الان که بچه ها تو سرو کله هم زدن رفتن، بشینم عوض این اسلایدها رو خوندن یه نگاه بندارم به سطل آشغال که پوست چیپس توشه، یه نگاه یه پیپر ها که مونده رو این میزو رو اون مبله، به در کمد کیفا که  رمزشو پیدا نمیکرد تا کیفشو برداره عجله داشت. چرا همه چی اینجا قشنگه؟ چرا بعضی وقتا نمیبینم.
با اون عطر اِوی که بوی مهدکودکمو میده!

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

هر چی پسر گفته بود داره درست از آب درمیاد. نرفته برگشته ام ایران تا مطمئن شم دوسش دارم یا فاصله س که آدمای دیگه رو بجونم انداخته. دوسش داشتم. لحظه ای که چمدون خالی رو گذاشتم توی فضای خالی میز و دیوار، نشستم رو تختم و دیدم که عاشقم. همه چی هم امتحان کردم بیا بهم بزنیمو تهدید و دعوای حسابی. راه نداشت . خودش بود. حالا میمونه مسئل ی زمانی که میتونه خودشو برسونه بمن من تلاشمو میکنم اونم میکنه و بایستی که بشه. همین زمان. مسخره س که سرنوشت دم دست یه مهلت بیفته. اما هر چی هم اهن و پهن کنیم آخرش همینه و همه چی از دست میره اگه روش تو روی زمان وا شه.
امروز غرور داشتم تو روی آلمانی ها  نگاه میکردم و فکر میکردم اینا نمیتونستن این رشته رو بخونن که من از ایران با زبون انگلیسی میخونم و کشورشون بم موقعیت کار هم میده. فکر میکردم که بیچاره آفیسری که تنها کارش چک کردن پاسپورتو ویزاس و بمن با همراهی دوستاش میخنده :از ایران اومدی تو آلمان تا انگلیسی درس بخونی؟ و طفلی نمیدونه رییس مرکز هوش مصنوعیشون اومده سر کلاس گفته اوضا تو این بخشمون گیر نیروی انسانیه! نداریم واقعا احتیاج داریم.  صبح نگاه میکنم تو آینه. خب من موهای بی نهایت مشکی و پوست سبزه دارم که اینا ندارن. و من قیافه ی خاص خودمو دارم . آرایش نمیکنم. دست و صورتمو میشوریم. مسواک میزنم. نونو توی مایکروفر ی که توشو سوزوندم میذارم و فکر میکنم کی توی این خونه بوده که غذاشو نسوزنده باشه ؟ کره عسل میمالم روش گود مورنینگ گوش میدم . در لپ تاپو میبندم و کوله رو میندازم رو دوشم . میرم. تو اوتوبوس روصندلی نزدیک در نمیشینم. واسم مهم نیس لهجه دارم به بغل دستیم میگم ببخشید من پیاده میشم، در حالیکه اسنیک بازی میکنم با گوشی جدید مدل قدیمیم، میگم گور باباش که 6 واحد دیگه هم مجبور به دراپ کردنش شدم. قرار نیس همه هندونه ها رو با یه دست بردارم. بذار درسامو مزه مزه کنم. و میرم سر کلاس.
من امروز آفتاب شهر مرزی رو دوست داشتم و پا بپاش میخندیدم.

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

از اوتوبوس پیاده که شدم هوا یه نمه سرد شده بود. گلابیو مرغ و پنیرجدید و نون و نوشابه  خریدم و در حالیکه پاستیل و آب پرتقالو ترتلینی توی کیسه هام نبود،  آقای عابر پیاده ی چن دقه بعد از چراغ سبز از پیاده روی باریک کنارم رد شد و نمی دونست من خودمو آماده کرده بودم بگه پخخخخخ بش بخندم بگم دیدی نترسیدم.
چیزی نگفت.
سایه ش شبیه بابا بود؟
صبح همه جارو جمع و جور کردم این دوتا که بی بخارن پلاستیک آشغالا رو عوض کردم چمدونو باز کردم کلی عروسک و لباسو چیزای رنگی منگی و سنتی و صنعتی رو جا گزاری کردم، با جارو دستی اتاقمو تمیز کردم یه دوش گرفتم کیف آنا رو گذاشتم تو پاکت "دُرُست" که مغازه ش تو انقلابه، از اوتوبوس جا موندم و به دانشگاه رفتم. قبلش یه ساعت کوچیک صورتی که زمان ایرانو نشون میداد گذاشتم رو میز بغل تختم. روی رومیزی یی که از میدون نقش جهان اصفهان خریده بودم ، تابستون اون موقه که با دوست پسرم بعد از عمل من جیم شدیم. بغل جعبه دسمال کاغذی و دست بندی که ماه اردیبهشتو نشون میده. در اتاقو که بستم، صدای تیک تاک تیک تاک ..میومد. یکی توی این اتاق زندگی میکرد.
ده ژانویه دوهزارودوازده .
این دو تا خودم که هیچی صدای خندمو به عرش میبرن، الان این آقا پست داک روبروییه میاد تذکر بده دوباره میبینه این دفعه تنها نشستم  میگیره میبرتم بازپروری . ینی اون بخش "غمخوار"ش یعنیااااا!