۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

زنگ زد نیم ساعت دیگه میرسه ایسگاه قطار که پیاده تا خونه ای که اتاق من توشه ده دقه راهه. سیر خورد کردم تو غذای من دراری چن وقته هی ره به ره سیر هوس میکنم تو غذا. خوردم. گفت میره خرید از این راه که رسید دوست داشتم بگه نزدیک خونم چیزی نمیخوای عزیزم؟ اون آخرشو البته تو این جمله نمیگه من تو این جمله به خودم میگم. امروز خوشحال پا شدم بیدارش کردم بره دنبال زندگیش شهرش، توصیه کردم قبل قطار یه ساندویچ بگیره و بعدش یه کیک هویج. وقتی رفت فهمیدم خودمم که دلم کیک میخواد.  یه اسکایپ ناقصی با مامان گذاشتم و التماس آبجیه کردم که بذار برم کیک شکلاتیمو بگیرم. دوییدم از ر ورودخونه رد شدم تا اولین چهار راه از نونفروشی مورد نظر کیکه رو بگیرم هی من با لهجه ی داغون گفتم کیک شکلاتیه رو بدید لطفا هی یارو میگفت فلان چیز؟ فلان؟ خو تو که میدونی چیو میخوام د بدش لامصب مجبورم نکن هی بگم الله الله الله.. الله اکبََََر (انقلابی بخونید). در حال خوردن بلاگ خوندم و خونسردانه به استاد کورسی که باید پیپر بنویسم و از قضا(اااا) سوپروایزر تزمم هست ای میل زدم وقت پیپر مارو کش بیار بینیم باا بااا. فشاره دیگه.
تو ذهنم رفتم کنار رودخونه دو چرخه سواری . حالا بیاد برنامه دارم ببرمش که بریم قدم بزنیم کنار ردوخونه گویی که آفتابم رفته باشه پشت کوه ها که در نتیجه قبلش باید از غذای سیر دار بدم بخوره که با دل خجسته ببوسمش. 

هیچ نظری موجود نیست: