۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

  پرچونگی نمیکنم. چراشو نمیدونم. شاید میدونم و دارم فرار میکنم. شاید فقط چون بطور خاص به یکیشون فک نمیکنم و پرچونگی هم نمیتونم بکنم حتی توی مغزم، ولشون کردم و بنابراین میگم چراشو نمیدونم و به این وسیله با تنبلی ذهنی و فرار از مبارزه با غم - که بش میگن افسردگی- میذارم رشد کنه. دیروز صبح زنگ زدم به پسر و قرار شد صحبت جدی کنیم وقتی گفتم من تورو مقصر میدونم که دو سال پیش که از ایران میرفتم بام بهم نزدی. بعد موندم خونه . هوا آفتابی بود پرده ها رو کشیدم چون نور صورتیشو دوست داشتم. با یکی قرار گذاشتم بریم بیرون. نشد بریم. نیلو از جی میل زنگ زد. برداشتم گریه کرد. گفته بودم قبلا دنیا گریه کنه نیلو نه. دلم پاره شد حرف هم نمیزد. عین تو فیلم ها که شاید یه جایی تو بخش مازوخیسم مغز بیچاره ی مهاجرمون منتظرشه گفت : مامان و باز گریه کرد. من تو بر خلاف تصورم تو این موارد مثل بابا عمل میکنم. ساکتم. از تو میریزم. گفتم مامان چیزیش شده؟ اگه مامان چیزیش شده بود اول بلیط میگرفتم و پیش نیلو میرفتم. این اولین چیزی بود که تو ذهنم اومد. گفت مامان حالش بده. خیلی بده. و باز گریه کرد. گفتم بابا چیزیش شده؟ طول میکشید تا جواب بده. آجیه راهی کانادا شده بود و مامان بالاخره بطور کامل تسلیم غم و آلزایمر. انگار بهمون اندازه که نیروی جنگندگی داشت به همون اندازه هم از این نیروها علیه خودش استفاده میکنه. گفت دیگه صداش در نمیاد. گفتم ما دوسش داریم چون مامانمونه اما تلاشمونم براش کردیم تا تلاش میکنیم موضع میگیره جیغ و داد میکنه و حرفایی میزنه بمون که فراریمون بده. گفتم دلم میخواد کاری براش کنم دلم به حال خودم میسوزه که اینجوری میبینمش خودش نمیخواد. حتی لج کرده. میگه من نمیام اون ور حتی بتون سر بزنم. به نیلو گفتم این عشق اول و آخرش که آجیه بود چون حرف رو حرفش نمیزد. ما که همیشه فرزندان درجه دو بودیم فک میکنی رفتن ما خیلی تاثیر بزرگیه؟ و حتی اگه من زندگیمو ول کنمو برم میشم سطل زباله ش باید هر حرفی دلش میخواد بارم کنه و از داستانای دقیانوسیش برامون بگه. بطرز باور نکردنی ای با مدنیت ارتباط برقرار نمیکنه و مادر 85 سالش به همون شدت روشنفکر و میگه بش "بوو وُم ایطور که میگن مثه آخوندا شدی که". بعد دو ساعت چرت گفتن و حرفاشو شنیدن نیلو رفت. دختر یونانیه زنگ زد بریم بیرون. گفتم باشه.  اتاق تمیز کردم. لباسامو برداشتم باید دوش میگرفتم. نشستم رو تخت ساعت نه و 5 دقه بود اما هنوز روز بود. به پسر زنگ زدم گفتم "دلی ایز داون آی سِی اِگین دلی ایز داون" نتونستم بخندم. گفتم بیگ مودم داونو. گفت مودت پیشیه. باید گردنتو ماساژ داد خرخُرتو شنید. گوشیو قط کردم. احساس کردم نمیتونم حرف بزنم. اس ام اس دادم به یونانیه گفتم نمیام. خوابیدم. و نخوابیدم. 

هیچ نظری موجود نیست: