۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

مشغول حرکات یوگا هستم و پسر 20 ساله ام به صبحانه ای که روی میز چیده ام مشغول است. نا پدری اش روزنامه دیروز را میخواند.
زیراندازم را بر میدارم و لوله میکنم. باید بین کمد و تخت جایش دهم مثل همیشه.
پسرم صدای "بام!" میشنود : من روی زمین افتاده ام و زیر انداز باز شده.
فردا در بیمارستان پسرم را به جا نمیآروم و این ینی زندگی ام را بجا نمیآورم. شاید مقاومتی هم کردم.
من هفته ی آینده مُرده ام.

۱ نظر:

سرخپوست پاره وقت گفت...

من هم پسر بیست و چندساله‌ی پدر پیری هستم که هر از چند گاهی کارش به اورژنس کشیده میشود و همانجا اعلام میکنه که بابا ایندفعه دیگه کارم تمامه و من بشه میگم تو هیچوقت نمیمیری بعد از چند ساعت هم باهم بر میگیردیم خانه ، همیشه فکر میکنم که روزی که من یادم بره که بهش بگم نمیمیره اون روز ، روز آخرشه!