۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

نُه توی رنگی از دنیای یک داخلی پشت یک چراغ قرمز خارجی

این عادت از بچگی بود. با ولع به سمت کتابها میرفتم بازشون میکردم و بینیمو تا جایی که میشد هل میدادم توش و چندبار نفس عمیق میکشیدم. الان هم همینکارو میکنم اما چون با احتیاط اینکار را میکنم از لذتش کم میشه. ولع خواندن با ولع بو کردن متفاوت بود. "بهترین هدیه دنیا کتاب است. اما اگر کتاب خیلی محتوای جذابی نداشت تا بویش تمام شود میتوانید لذت ببرید.". کیهان بچه ها خوشبو نبود . کاهی. زود نم میگرفت. سروش کودکان خصوصا صفحه های رنگیش رو میشد تا ماه بعد که دوباره میاد بو کرد. اما خوندنش همون روز یا فرداش تموم میشد. کیهان بچه ها رو اما ما جمع میکردیم چون با وجود  اینکه هر پنج شنبه بابا میخرید ما قسمتهای قبلی رو هم سالها میخوندیم. نیلو عاشق داستانهای سریالیش بود که عکسای رنگی نداشت. ینی کلا یک عکس داشت اون هم تک رنگ مثلن آبی. یک آبی بد رنگ رو صفحه ی کاهی. من غر میزدم و اول به من میدادن بخونم چون گلبرگ بچه ها زود تموم میشد و من داستانای بدون عکس دوست نداشتم و فقط اون قسمتش رنگی بود. در چنین حالتی نیلو داستانا رو که خونده بود برام تعریف میکرد و من خودم تصویر سازی میکردم. لابد نیلو که برام تعریف میکرد از کلمات گروه سنی هـ استفاده نمیکرد.
کتابهایی بودن که خارجی بودن. خارج توی ذهن من جایی بود یا دنیایی یا سیاره ای که وجود داشت و با ما فرق داشت. حتی کسی بمن نگفته بود خارج کجاس یا نمیدانم چرا سوالی نمیپرسیدم. چون شاید ساخته ی ذهن بشری بود. شاید وجود نداشت و فیلمش رو میساختند و کتابش را تولید میکردند. اما کتابهایی بودند که از همه ی کتابها خوشبوتر بودند. دختران صورت پهنِ روسری زیر گلو گره خورده ی فرق وسط لپ قرمز همه یک شکل نبودند که لباسهای گل و گشادی که از دستانشان بزرگ تر بود تنشان باشد. پررنگ بودند. پر از رنگ و پر رنگ. اون بالا عکس جک و سگ آقای تامسون و پائولا و کیف خانوم کوژنکوف رو زده بود و ما باس تو یه شهر شلوغ رنگی پُراز جزییات که هیچ دوتا چیزی شکل هم نبودند پیداشون میکردیم. شهری که آقای تامسون پشت چراغ قرمز با سگش وایساده بود  جای جذابی به نظر میرسید. موهای جک نارنجی و تن تنی بود و خانوم پائولا سینه ی سفید داشت و کیف دستی کوچک قرمز . صاف صاف با چشم بسته بین درختهای وسط بلوار کشاورز راه میرفت و یک سری بچه ی مهدکودکی شلوارک پوش با کیف های رنگی و مدل موهای مختلف با یه خانوم دیگه پشت سرش. همه ی شهر لبخند میزدند جز چند نفر. آقای پشت رل که مشتاش تو هوا بود برای دوچرخه ای . دوچرخه سوار که با دستش سمت چپ را نشانم میداد دامن تنگ لی یا آبی پوشیده بود و تقریبا ایستاده دوچرخه سواری میکرد.
رو به روی قدیمیترین قلعه موجود در این حوالی چراغ قرمزیست که شاید به خاطر تردد زیاد توریستها به سمت قلعه مدت طولانی ای برای عابرین و ماشینهایی که مسیر توریستها رو قطع میکنن قرمز میمونه. توی این مدت همه شون رو دیدم. همه شون رو شناسایی کردم. دونه به دونه ازشون دور میشدم. رنگی و لبخند به لب.
توی قطار پسر زنگ زد. گفت توی اوتوبوس که بودم دیدمت ، پشت چراغ قرمز طولانی تو خودت گم شده بودی.
شده بودم مهره ی اون کتاب هوراکی موراکامی که ناظر ماجرا نمیتونه کاری براشون کنه و به دنیای دیگه توی خواب سفر میکنن.



هیچ نظری موجود نیست: