۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

بوی خفیف آب دهنی از جایی از تختم می‌آید. من در حال بو کردن بازوی چپ هستم. از آنجا نیست. همیشه موقه خواب آب دهانم به سرعت جاری میشود. گاهی قبل از خواب احساس میکنم تسلطی به شکافی که از گوشه ی لب پیدا کرده ندارم . مسئله برای پسر بامزه است. برای هر کسی که کسی را دوست بدارد. این روتینهای نه چندان دوست داشتنی جذاب میشوند چون خودمانی میشوند. شما باید با رفیقتان زندگی کرده باشید تا چند و چون میزان دستشویی بزرگتان برای جمع دو نفره تان موضوع جذابی باشد که حاکی از راحتی شماست و کمتر بودن احتمال بیماری. و هر دفه که از توالت برمیگردی نگاهی ردو بدل شود و بگویی که آمد. راحت آمد. خوب بود یا چه و با خوشحالی شستهایش بالا بگیرد و یک "YES!" مهیج بگوید. کل عشق اگر ادامه دار شود به همین جزییات پایدار میشود. مثل پایه های ریز اما متعددی که تختتان را بر آن سوار میکنید. بدن شما ازآن شماست و اینکه در موردش روزانه صحبت نمیکنید صداهایی را برایتان باقی میگذارد که در تنهایی غمبار میشود. یا میتواند بشود. و باید برنامه درریخت برایش. جزییات تمام آن پایه های ریز هستند و فت و فراوان. شاید پایه های اطراف تخت بشود جزییات چشم نواز اثرهای هنری: پرده ی مژگان و پدرسوختگی حب نبات و ریشهای قرمزی "جسی" در آفتاب که "سلین" از خاطر نمیبرد. اما هرچه پایه ها پنهانتر هستند بیشتر ثبات شما را موقه ی خواب تضمین میکنند. معمولا از خوشحالی محبوب از رفع یبوست یارش نمینویسند. میرود در دل تعدد ریزپایه ها گم میشود میماند برای راحتی خودتان دو تا. و چه؟ که جز با پیوسته کنار هم بودن چاره ای برای تشکیل این پایه ها نیست. دل خوش کردن به ریزپایه های محیطی تختتان شما را شاید با هم نگه دارد اما عمری با کمر دردو گردند درد از تختی که وسطش به داخل غُر میخورد برمیخیزید و کتری را میکذارید جوش بیاید. رابطه ی یکی این ور عالم یکی آنور عالم با امید به ساختن این پایه های نساخته جلو میرود. و با فکر کردن به پایه های جانبی ای که تا بحال ساخته اید زمانش دوام میابد. و بعد هم که علت ها محو شدند بتدریج میرود  و حتی همان جوانب هم تخیلی میشوند کسی که زود تر فراموش کند زودتر کنار میکشد . چه زجری داشت این ماه ها. چه شکنجه ها شدیم به دست خودمان. که همه با هم بخوابم آمد و کابوس شد. چطور آدم در خواب واقعیت را کابوس میبیند؟
من ایران بودم . سفر کرده بودم. او مردی بود که الان هست. اما در ایران. کار میکرد. جدی بود و درحالی که سرد بود من را میخواست داشته باشد و من همانقدر که الان احتیاجش دارم، محتاج. اما آن روز پرواز داشتم و باید باز میرفتم. و اینبار میدانستم او پسرک عاشق نیست. مردیست که اگر رفتم رفته ام. و دلبرک گیسو کمندش دغدغه اش نیست. دلبرکش نیست. و من دستهایش و آغوشش را ندارم. نخواهم داشت. مرگ دست و پایش را زده بود و رابطه ی ما آرامش کرده بود. در آغوشش گرفته بود. و من دلهره داشتم. من واپسین لحظه هایمان را میخواستم. و او نمیدانست که در انتهای روده ی من دوباره غده ای روییده. بلیط را انداخته بود برای فردایش و زجه میزدم که فردا فرجی میشود مگر؟ گفته بود تفریح میخواهی میرویم کیش از آنجا بر میگردی آلمان. در کیش داخل هتل دل آشوبه نشسته بودم . پرواز ساعت 5 و 35 بود. گفت قدم بزنیم. راضیم کرد که قدم بزنیم که حالم بهتر شود. او فکر حال من بود من حالم بد بود که این حس دیگر نخواهد بود. رسیدیم سر کوچه ای که انتهایش فلافل کوچه مروی بود. ساعت 5 و ربع بود. من باید میرفتم. 20 دقه دیگر دیگر پرواز داشتم. آنجا پریشانم کرده بود. میخواستم زودتر به خانه ام که در کشورم نبود برگردم. احساس کردم مرا زندانی میکند میخواهد با ترفند فلافلی که دوتایی میخوردیم من را برای همیشه نگه دارد. اما که؟ او که بخاطرش به این حال افتاده بودم. نمیرسیدم به هواپیما نمیرسیدم. شروع کردم به ناسزا . هوا گرم بود موهایم زیر روسری به کله ام چسبیده بود. و دکمه ای سر آستین مانتو سفت مرا چسبیده بود. تاب نیاوردم. بیدار شدم. مسواک زدم. با خودش تماس گرفتم. گفتم یک سری از وسایل را به خانه ی مشترکمان میبرم. گفت صندلی اتاقش را هم میاورد و بعد بقیه وسایل مرا. گفتم کاغذ دیواری برای دیوار کافه ی گوشه اتاقمان بگیریم. گفت حتما. گفتم کلید را میگذارم توی خانه مان میروم سر کار بیاید خانه ی الانم وسایلم را در غیابم ببرد تا خانه ی جدید دو نفره مان. گفت دیشب خواب بدی دیده و صبح صورتش خیس اشک بوده که چشمهایش را باز کرده. گفتم دوستش دارم. گفت دوستم دارد. همیشه. همه جا.

۱ نظر:

سام‌وان گفت...

ای وای من. ای وای من.