۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

یه گوله تیز تیزی متاستاز شده تو قلبم منشاشم معلوم نیس
ینی درست ملوم نیس میشه حدس زد ولی از کی تا حالا حدس, عددی بوده
هی خمیازه میکشه...میخواد خودشو بی تفاوت نشونبده ولی اوضا خرابتره
میگه دیشب خوابم نمیبرد
میگه نمیدونم چرا
منکه چراشو نپرسیدم اصلا چرا داره!!
دوباره قضیه ساعت برنارده,اگه صبح بشه یه روز کمتر میشه و ناامنی ناشی از محدودیت شتاب میگیره.
رفتم که پیشش باشم ولی همش دپم مثه یه بی عرضه صدامم در نمیاد کاملا ملومه که اضافیم از سکوتم میترسم حس میکنم داره اوضا رو بدتر میکنه
دکتره مهربون خوبیه حلقشم دستشه ولی میدونم این بار دختر مامان لپ قرمز متوجه نشده اون نگام میکنه همینجور که دکتر حرف میزنه مثه دیوونه ها میخندم سکوت داداشش عمیقتر میشه صدای تعجبش میاد له میشم
نمیدونم باید چکا کنم ژاندارک گفته خودم باشم ولی این خودمم که داره گند میزنه
یه سکوتی تو قلبمه ازین سکوتای بیابونی ازینا که میگیم سکوت چون صدای زوزه باد و که قاطی خارا میشه به حساب نمیاریم
یه جوری تا گلوم بالا اومده بغض نیس نمتونم گریه کنم ولی یه چیزیم تو چشممه...
تا حالا هر چی مشکلاتم بیشتر میشد بیشتر بین بچه ها بالا پایین میپریدم شادتر بودم و بلندتر میخندیدم حالا یجوریم که اگه یکی جلوم این کارارو کنه یه تف میکنم میرم,اونا مشکل نبودن من کره الاغ بودم...
انگشت خدا رو میبینم متاسفانه طبق معمول ردش به جایی که چشام ببینه نمیرسه...
هر چن وخ یه بار لب و لوچم آویزون میشه سرمو میگیرم بالا چون یه چیزی راه گلومو میگیره ولی چجوری میتونم خالیش کنم وقتی بغض نیست...


هیچ نظری موجود نیست: