۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه




همینجوری که داشتم دسترنج آقای "بل"رو میخوندم دلم خواس یکم فکر کنم که همینجوری یه اتفاق ننری میفته من و "اون" همدیگرو برای بار دوم تو زندگیمون میبینیمونه تنها منو میشناسه که دلش میخواد همدیگرو باز ببینیم و به این ترتیب میفمم که منو بخاطر خودم میخواد و این همه دختر که عوض میکرده بابت این بوده که میخواسته جای منو یجور پر کنه ولی اوا!!مگه میشده و اینا...هاااا هاااا!بعد که خوب 14سالگی کردم بقیه کتابمو میخونم.
هنوز شروع نکردم که تصویر فکرای دیروز میاد جلو چشم.
یه بابایی تو دانشکده­س که کلا را میره! کوتا موتا نیس ولی درازم نیس موهای لخت و بلند مشکی داره و ریشای همون شکلی که فک کنم خیلی بلند نباشه سرشو همیشه پایین میگیره واسه این میگم فک میکنم یه عینک قدیمی میزنه لباسای ساده و معمولا با رنگای دلگیر میپوشه با یه شلوار پارچه ای مشکی که لاغر نشونش میده و همیشه خدام دستاش تو جیباشه و فکر کنم مثه من یه مورچه داره که همیشه در حالیکه مواظبشه پشت سرش راه میره اما من مورچمو کوچیک که بودم ول کردم بره همه جا رو بدون نظارت من خودش کشف کنه اما اسمشو گذاشتم "بوبو"(اون جغد کوچیکتر ممل بود!!اون!) خلاصه این الان وارد چهارمین سال میشه که من که چشمام آدمای کمصدا رو پیدا میکنه و تو (1)O مخابره میکنه به مغز اینو پیدا کرده...بعضی وقتا انقد از مدلش زورم میاد که را میفتم پشت سرش دستمو میکنم تو جیبام سرمو میگیرم پایین و سعی میکنم آروم دنبال مورچم برم,جدا سخته!اصلا هم قصد ندارم اداشو درارم!
چشه این؟!
از پری پرسیدم گف این !دلی نابغس! نمیدونم گفت برا ارشد دکترا چی از دانشگا کرمان اومده!
اما نیس, اگه بود تا حالا کار چنتا NP-complete رو ساخته بود!
یبار زمستون پارسال از پله های سلف که میرفتم بین کلی آدم اون دست زمین نمایشگا توی شلوغی دیدم از پله های سلف پسرا آروم دست در جیب سر پایین داره میره سمت سالن, دستامو کردم تو جیبم پاهامو رو پله ها ولو میکردم ولی سرمو نمیتونستم پایین بگیرم,احساس میکردم اینجوری دیگه در قبرم رو خودم گذاشتم,چشه این؟
اینبار جدی تر برام مطرح شد.جدا دلم میخواد غذا خوردنشو ببینم اصلا این دستگا گوارش داره؟!
به ژاندارک گفتم یه خنده­ی بی­صدا کرد احساس کردم یه بار دیگه هم بش چیزی گفته بودم یا نگاهمو کشف کرده بود و با این سوال کنجکاویمو طبیعی نمدونس.
جدیدا کمتر میرم دانشگا ولی این آقای در حال قدم زدنو بیشتر میبینم.روز انتخاب واحد با ژاندارک رو چمنا ولو شده بودیم داشتیم دربارهbefore sunsetبا هم حرف میزدیم که متوجه شدم اون راه باریکی که از تو اون یه تیکه چمن میگذشتو برا قدم زدن متفکرانش انتخاب کرده از کنار ما که رد میشد بوضوح دیدم گوشش با ماست وقتی داشتیم بحثو به آقای ژرمن-ارینتد عوض میکردیم گفتم درست اونجایی که داشتیم بخش ج.ن.س.ی ماجرارو آنالیز میکردیم اون شنید.ژاندارک به نشانه بی­تفاوتی دو طرف لبشو پایین انداخت اما چشاش مستقیم تو چشام بود.تو دلم گفتم بسه دیگه کنجکاویم برا خودم!
از سالن مطالعه دراومدم دیدم ازون سر سالن آروم آروم دست در جیب سر پایین احیانا چهره متفکرانه داره میاد( کاش میشد الان محکم میزدم بش ببینم صدا میده!) و باز مخم نتونست یه جواب برا تداوم این وضعیت پیدا کنه واسه همین مخابره شد :چشه این؟ بم که رسید سرشو اوورد بالا ترسیدم.نگام کرد.نمیدونم چرا فک کردم شنید. سر به هوا رد شدم.
و همون دیروز قبل ازینکه بیام خونه و به اینا فک کنم داشتم میرفتم سمت سالن مطالعه تا شلوارمو بکشم بالا سر به سر 2 نفرم بذارم بعد برم دنبال کارام در سایت ارشد که انتهای سالنه باز بود و اونم پای سیستم روبرو در بود.چون چارشنبه بود دانشکده خلوت بود و جز جیرجیر کفش من صدایی تو کریدر که به سمت سالن مطالعه میرف نبود سرشو برگردوند سمت کریدر تو چشام زل زد انگار میگف تو چته؟! نتونستم دوئل کنم یکم متمایل به راست شدم که نبینتم ولی متوجه بودم که هنوز سرش تو کریدره..
.
.
.
خیله خب خانوم مارپل!هنوزم دنبال مقتول میگردین؟