۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

راشل لیند درون

دختره هر چند سال هم که از من کوچیکتر باشه دیگه بزرگ شده
توی سالن مطالعه میشینه و بهمه چش غره میره:جامدادی ای که زمین میفته یا گوشی­ای که صاحابش نیستو داره زنگ میخوره،بچه­ها اگه حرف بزنن کتاباشو با سروصدا جمع میکنه چنتا حرف معنی دار میزنه و با غیظی که خیلی به چهرش میشینه میره انجمن علمی پیش شوهرش.
با همشون دوسته، همه اونایی که بشون نگا میکنه واسمو فامیلشونو میدونه و همه طرفشون حرف میزنه، روابط عمومی بالایی داره تا سقف فرنداش پر شده،اینو با 360ش ثابت میکنه ، سعی میکنه توی هر جمعی باشه خصوصا اگه احساس کنه اون جمع خیلی صمیمیه،
انقد بزرگ شده که با آرامش بیادو بمن تذکر بده.
آجیه میگه این کیه منو اد کرده؟گفته دوسته توه،عکسش منظرس و آی دیش اسمیه که لااقل 20تا ازش میشناسم طول میکشه تا میفهمم اینه میگم یکی دوبار سلام علیک داشتیم ادش کن بچس.

توی سالن مطالعم،هنوز داغون حرفای 5شنبه عصرم،ازون روز 2 شبه که درستو حسابی نخوابیدم،
یاد حرفای کوفتیم میفتم و بلافاصله معصومانه ترین هق هق های طلبکار از دنیای گه!حرفای قشنگ منطقی­ای زدم میدونی منی که مرگ تدریجی مامانمو توی کمتر از 6ماه و با زجرآورترین شکل نکشیدم کاملا حرفه­ای دلشو گرفتمو تیکه­تیکه کردم.ازم خواس که خفه شم و به مامان لپ­قرمزو دخترش نگم دلم روشنه.اصلا من پرادعای شوت گه میخورم لال نشم.بیماری مامانش همون بیماری مامان اون بود،من…بغضالود زنگ میزنم یاسی، فحش میدم میگه اگه اون بود ساکت میشد و اوضا بدتر میشد میگه حرفای من تکونش داده باعث میشه اون فکر کنه، ساکت میشه، بعد میگه نمیدونه.
سرم شرو میکنه بدرد گرفتن، روی میزمطالعه­ای که اون گوشه با قوسی که به خودش داده دو ردیف میزهای کنار دیوارو بهم وصل میکنه دراز میکشم و سردم که شد کاپشنمو میکشم روم،متوجه میشم یکی نگام میکنه چشامو وا میکنم یکی ازین دخترای بسیجی با سابقه روشنگریه،ازینا که به همه میگه ایشونو شما و نمیفمی داره درباره داداش، خواهر ، پدر یا پیامبرش صحبت میکنه.سلام میکنه و میاد پشت اولین میز سمت راست میشینه تا آروم غذاشو بخوره.میگه تو بخواب و ازونجایی که دختریم بحثمون به انواع خوابیدن کشیده میشه و دم دستترین افرادو نقد میکنیم دارم مخمو میکشم میخوام ولش کنم سرمو میذارم رو دسته ی بین میزها،میگه دیشب خوب نخوابیدی؟میگم چن شبه!
-چرا؟
-فکرمیکنم تا بجایی نرسه خوابم نمیبره
-به چی؟
-مرگ
دختره با دفتردستکاشو یه شال رنگی رنگی میاد تو با دو نفر سلام علیک میکنه تا برسه بما ازشالش خوشم نمیاد لوله شده و رنگای شادش تقریبا بی ربط بهم بافته شدن همینجوری که سعی میکنم لوله­هاشو وا کنم میگم قشنگه تا… نمیدونم تا شاید این لحظاتو از چندش درارم.
پشت اولین میز سمت چپ میشینه و شرو میکنه تندوتند رونویسی از یه جزوه .
برمیگردم سمت اون یکی،بدم نمیاد حالا که دارم همه چیو تحلیل میکنم نظر اینم بدونم،راستش ذکر خیرشو زیاد شنیده بودم ،موضع هم گرفته بودم حالا که بی­دفاع بودم ،حالا که از اول میخواستم شرو کنم ساختن، آمادگی هرگونه دیتا و تحلیل معتقداشو داشتم.
گفتم من یه خوابی دیدم وقتی 17سالم بود که هیچی نمیتونه اون چیزی که ازش گرفتمو عوض کنه .گفتم میگن مرگ آرامشه ولی صدسال سیا حرف کسیو باور نمیکردم و اگه نزدیکیم میمرد تقریبا منم نمیموندم .اما بعد اون خواب میگم مرگ یه چیز غیرقابل بیانه،من چیزیو حس میکردم که کلمه ای براش نبود گفت از خوابم نگم خوب نیست دست خودم نبود این مدل دستور دادنو دودوتاچارتا بازی با چیزی که انیشتن بش میگه راز یا معجزه حرصمو در میاره کلیتشو در حد دو جمله گفتم و احترامشو نگه داشتم.موضو چیزی نبود که بخوام کسی بدونه ازش خواستم بکسی درباره بحثمون چیزی نگه و درحالیه خم شده بودم سمتش و صدای سرماخوردمو آهسته میکردم گفتم اصلا چرا نگفتنش بهتره؟چرا ممکنه با حرفی اتفاقی برا کسی بیفته؟درحالیکه به ژاندارک فکر میکردم گفتم بعضیها اتقاد دارن من چش میزنم!چرا اگه من درباره خوشکلی کلاه کسی حرف بزنم و اتفاقی برا اون بیفته و تو اتوبوس زیر دستو پا ملت بمونه بی توجهی اون با مقصر بودن من حل بشه؟اومد دهنشو وا کنه که دختره خودکارشو کوبوند رو میزو درحالیکه نفسشو بزرگوارانه میداد بیرون با همون حالتی که بش میاد گف:دلارا!واااای خدای من از تو بعید بود.سرشو انداخت پایین و با آرامش بیشتری گف که از من انتظار نداشته
!
آدمایی که میتونن ادعا کنن منو تا حدودی میشناسن دو سه نفر بیشتر نیستن اونم تا تاریخ انقضای حدودا 3 ماه پیش که اولین ادعاشون اینه که این بابا هیچیش بعید نیس صداتونم دربیاد گوشتونو میگیرن و قبل ازینکه کنده شه خودتون میفمین که از همون تاریخ تقریبا با همشون یجورایی قطع رابطه کردم. ولی خب این دختره یکبار با تمسخر من شنیده که هرطور راحتی نه دوست­پسر ندارم!توی کیش درحالیکه ملوم نبود کجاس خواهرشو بردم خرید.یه کتاب نمایشنامه افرا ویه سیدی پینک­فلوید ازش دارم که هنو بش ندادم وفکر کنم غیر ازاینکه اسمم واحتمالا فامیلمو میدونه یبارم غذا خوردنمو دیده دروغ گفتم یبار هم بعد ازینکه فهمید من یه خواهر دیگه هم دارم و ما 3تاییم به شدت سوپرایز شد و کارم داشت به آبقندو اینا میکشید!اگه میدونستم اینطوری پس میفته نمیگفتم خب!ُ
خدایا اون خوابا و تحلیلای نوجوانی.شسته شدن بخشیش.جایگزینی یه بخش دیگش،افسردگیم،ساعتها گریه های نامعلوم گوشه و کنار،اون مرگ ناگهانی،اون خبر ناگهانی بعدی،و خبر بعدیش و سفرای سخت سرطانی که با تموم شدن یکی اون یکی شرو میشد،کتابا،گریه­ها،آنتراکت،پارک لاله،چیتگر،ارم نرفته،آبروی برای دیگران که دیگه خیالشون راحت شده رفته و من مانده،با خنده هایی که از حقیقت به ماسک تبدیل شد و نابازیگریم روز بروز توی سرم زده شد.
نباید بش میگفتم،آخه یه عمر زندگیو چجوری میشه با گفتن" تو مگه ازمن چی میدونی" هم اوورد؟اون حالیش میشه که به لبخند نگات نکنه ونگه اگه میخوای بدونی برو دنبال ریشش،بعد از حرفش خوشش بیاد و سرشو تکون نده و بگه ریشش . تو نگاش کنی و اون معنی نگاتو تو فکر کردن به جناب"ریشه" ترجمه کنه و راضی به رونویسیش ادامه بده و تو برگردی و ببینی اون یکی ناراحت شده که درموردش اینطوری قضاوت شده و تو نتونی بحثتو ادامه بدی یا جمع کنی .برگردی حرفی که همون اول باید میزدیو بزنی:رونویسی میکنی؟
-آره
-جزء درس خوندنت حساب میشه؟
-آره همزمانم میخونم دیگه.
-پس بی زحمت اگه کسی مزاحم درس خوندنت میشه همون تذکرتو بده
یه گوشی زنگ میخوره،نگاش میکنه ،میگه کارشون خیلی زشته،بساطشو میگیره تو بغلش و میزنه از در سالن بیرون اینبار با لبخندی که بنظر من هیچ ازش بعید نیست.

دیگه بزرگ شده،
هر وخ آلیسا بازی میکنم با حسرت نگام میکنه.




هیچ نظری موجود نیست: