۱۳۸۷ بهمن ۱۰, پنجشنبه

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

طبابت ما دیانت ماست

2ساعت منتظر موندم آخرشم :
-کدوم پات؟
-راستیه.
چن ثانیه زل میزنه به پاچه راستم!میخوام پاچه شلوارو بزنم بالا نشونش بدم، نمیذاره
-پاتو میذاری زیرت درد میگیره؟
- ممم اینجوری نمیشینم.
...
-معدت درد میکنه؟
-(با تعجب) نه !!
اینا رو بخور اگه خوب نشد 4 روز دیگه بیا عکس بگیر.
.
.
.
نیلو(پوزیشن قهقهه): پاتو جمع میکنی منظورش اینه که میری دسشویی...اونم پرسیده ینی دلت درد نمیکنه فلان نیستی؟!




پ.ن.1: کوالام کو؟اِاِاِاِ !دِ پَه دَرِش کو؟
ژاندارک: د َرِ داییم کو ؟! =))

پ.ن.2: پرند میگه دو روز مونده به شروع ترم دیگه مرده ها هم آزادن. امشب مجبور شدم با صدای بلند از ژاندارکو مانیا طلب بخشش بنمایم بس صبح داد زدم سرشون.خونه کثیفه و هنوز یه پروژه دیگه دارم.

پ.ن.3:وقتی از خواب بلند شدم اسمستو دیدم ژاندارک نمیدونستم گوشیو کجا بکوبم قشنگتر خورد میشه ولی خوشحالم که همون موقه هم دوست داشتم،نمیتونم مثه شما این حرفا رو راحت بزنم همونطور که نمیتونم جلوی احساسمو بگیرم.

پ.ن.4: خیلی نیاز داشتم این آخر هفته برم دوچرخه سواری یا استخر:(

مصدوم آمادس(ورد مانده)

شوته ؟ شیته؟چیه؟ همون!
این سویشرت نانازه اندازم بود ، بدون مانتو کلی بم میومد و فیت بود.
راننده هه میگه تخم­مرغ و زردچوبه،همین!حالا دمبه هم خوبه ولی شما خانوما زیاد خوشتون نمیاد
تو سالن مطالعه به دختر مامان دامن بلنده گفتم رفتم شلوار بخرم نتیجه این شد، ژاندارک از اون پشت مشتا پیداش شد: چقد؟
- گف 58 تومن آخرش شمارشو داد 35 تومن گرف.
- نمیارزه دایی، زیادشه... دوسش دارم ممممممم زرد داره..!
اینجارو مانیام هست: ما آخرش با طناب تو میریم تو چاه دلی!اصلا از رو این پاورپوینتا میشه خوند؟(اشاره به پروژه ای داره که پروپوزالشو من به عنوان عضوی از گروه تنهایی پیدا کردم خوندم مهمتر از همه فهمیدم ترجمه کردم تایپ کردم پرینت گرفتم به استاد دادم و غیبت کلاسمم بخاطرش خوردم)
دختر مامان دامن بلنده- که دیگه بهتره یواش یواش سوگند خودشو صداش کنیم- میگه چه بت میاد اینجوری!حیفه با مانتو،استرالیا انقد هواش سرد میشه؟ و لبخند میزنه میگم البته!ولی ما فعلنا این جاییم،باید یه سایز بزرگترشو میگرفتم برا رو مانتو.میای؟
- آره بریم
راننده ادامه میده:من پارسال تو برفا پام پیچ خورد، همین کارا رو کردم سه روزه خوب شد.
و دوباره با من که میفته شاد میشه میخندیم و خل میشیم تاکسی عوضی سوار میشیمو میشیم تنها دخترای جمهوری بین حافظ و فردوسی، اخماش که تو هم میره میگم امیدوارم این محدوده لاتای خلاقی داشته باشه ، یه پسر دبیرستانی از جمع دوستاش جدا میشه و با اعتماد به نفسی که پشت لبشو سبز کرده میاد سمت ما بم میگه شما تو فامیلاتون دختر همسن من ندارین؟ و میره، چونمو سمت خودش برمیگردونه:چه پسر دبیرستانیا خوش سلیقه شدن!
میگم من دیگه تو اون مغازه نمیرم،میره تو منم پشت سرش سویشرتو عوض میکنیم به راحتی داریم میریم جوجه فروشنده­هه میگه شمارمو که داری تماس بگیر عزیزم(!) و حتی نگا نمیکنه که ببینه احیانا جایی از سویشرته انقد که همه پوشیدن جر خورده یا نه.
میریم تا کفشای نایک مشکی­ای که دیده رو نشونم بده
- بریم سوپ بخوریم؟تو چشاش آدرسو نوشته بلند بلند میخونم و میگم بریم دستای همدیگه رو گرفتیم و میدوییدیم که مثه یه بچه ی خوب اعلام کردم "دیش دادلم" همینجوری که قضیه بالقوگی دسشویی در زمستونو براش توضیح میدادم تا بزورهلم نده اون تو رسیدیم به بارانداز بوی سیگار میداد که سوگند دوس نداش
- بریم گرامافون؟
- نه بریم بوفالو نون سیر بخوریم
از جلوی سالن رد میشیم دلم میخواد پای راستمو بکوبم پشت پای چپموچشامو بدوزم به خیالاتو پسه دو بزنم،رانندهه هنوز مهربونه: بابا جان هرچی کرمته بده ایشالا چیزی نیس
برگشتنی از جلوی تئاتر شهر اوتوبوس تئاتر بچه ها آهنگ میزنه و شعر میخوننو آروم آروم دور میزنه سوگند واسشون دست تکون میده. میریم تا برسیم به خط عابر پیاده اون میخواد بره خوابگا پیش زری و تو؟
- رفتیم اون دست تاکسی میگیرم میرم خونه دیگه،مرسی سوگند،خیلی دوست دارم
و بوسش میکنم.چراغ قرمزه و همه ماشینا وایسادن یه قدم مونده تا پامو بذارم رو پل روی جوب
- دلی­ی­ی­­ی­ی­ی­ی !!!!
سمت راستمو نگا میکنم با سرعتی که میاد بم خورده سوگندو پرت میکنم تو جوبو موتوره هم منو پرت میکنه بغلش،تکون نمیخوریم،آدما میان، با ترس و آروم میگه دلییی؟پات!پات خوبه؟میتونی تکونش بدی؟و همزمان دارم میگم جاییت درد میکنه؟میتونی بلند شی؟نمیتونم رو پام وایسم ولی میترسه داره میلرزه و همش بخاطر منه یاد اشکاش بعد تصادف خواهرش افتادم،با موتوریه دعوا میکنیم طبق عادت بهمه میگم خوبم میریم خوابگا،قضیه رو شوخی میکنه و استقبال میکنم:
- ما جیغ کشیدیم؟
- نه مثه دو تا خانوم خوردیم زمین!
ازخوابگا آژانس میگیرم میام خونه و از پله ها نمیتونم بیام بالا پامو زیر آب گرم میگیرم اشکم در میاد روی پوستم جای تایره و میسوزه ،امرو نیلو گف باید کمپرس آب سرد میکردم.
رفتم بیمارستان
- بابا جان گچ خواستن بگیرن زیر بار نرو
در ماشینو میبندم اول اشتباهی تو بخش فوق تخصصی میرم دلم دردی میگیره که پام یادم میره، میام تو اورژانس 2400 پول میدم تا دکتره بگه چرا اومدی پیش من برو پیش اورتوپد، بیمارستان طالقانی.
میام خونه پیاده دوباره میلنگم،فردا میرم بیمارستان شرکت
کف دستم و شونمم کوفته شده و الان داره گزگز میکنه، احساس تنهایی نیست
احساس بی کسیه!
گوشیو برمیدارم به نیلو بگم
- تلفن شما به علت بدهی مسدود میباشد...

دنبال قبض میگردم شاید فردا نرم بیمارستان.

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه


پَه خوابای من چرا انقد خارجی(ج با تلفظ آذری) شده؟!کاش تو بیداریم اینجوری می اسپیکیدم!


جدی اِریک خیلی همصحبت خوبی هستی،کلی خندیدم از بس دست به غیبتت واسه دیوید وتیم فوتبالش(پسراش) طلا بود!دیگه هم وقتی میگم تو منچستریا از رونیو جرارد خوشم میاد اینجوری نگام مکن بخند،خوابه دیگه لیورپولو من یونایتد نمیشناسه!


خندیدیو خواب به اون راحتی تموم شد.

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

و البته همیشه کسانی هستند که باید مطرح شوند و بدون مخالف نمیتوانند؛ میتراشند.


(توام با تصحیح فردا صبش)
دفتر دستکا سیستمهای صفی:

وقتی با ارکیده و ژاندارکو زری و مانیا و پرند و دختر مامان دامن بلنده ساندویچ میخوریم اگه رو موج ورور نباشم حتی اگه ساندیچم آخریم بیاد اول تمومش میکنم، والا همه گاز میزنیم بعد دهنامونو که بر میداریم مال من از بزرگترین گاز یه اینچ گنده تره،یکی از بزرگترین آرزوام اینه که میتونستم ببافم،بله خانوم حرفه و فنمونم میگف مگه میشه نتونی بعد دستمو گرفت با میلا یه گره زدیم بعد نگا کرد گف اِاِااِ مال تو چرا اینجوری میشه!؟
گفته میشه شبیه کارگرای ساختمونی راه میرم و هر وخ از کفش یا کاپشنی خوشم میاد فروشندهه میگه اونونمیتونید بخرید خانوم پسرونس !(جداً؟) واسه همین کفشامو با بندشون به مچم میبندم که در نیاد و تو کاپشنم غرق میشم.
یبارم که بدلیل حسن سلیقه برای انتخاب کفش پاشنه بلند با مانیا رفتم خرید متهم به کودتا شدم...
داشتیم با «دختر مامان لپ قرمزه» اس ام اس بازی میکردیم.اسمس زد:سلام!امرو میای خونمون درس بخونیم؟تنهام. گفتم:خره اشتباهی فرستادیJ فرمودند خر خودتی میای یا نه؟ بعد چون از کودکی تو بازی خر خودتی،خودتی،خودتی... خستم میشدم خر میموندم دیگه نپرسیدم خو چرا وسط حرفامون سلام میکنی!
- اومدم.
گفت شب میترسه بره بالا و خیالاتشو درباره قاتلی که میادو..! برام تعریف کرد همینجوری که چشام چارتا شده بود با پیژامه رفتم کنار در پشتبوم تا برنج بیارم، دو تا کیسه 20 کیلویی برنجو انداختم پایین(سلام زانوی چپم!) تا در بشکه هه رو بردارم و سبدوپر برنج کنم؛ هی دادوبیداد میکرد اینکارارو داداشام میکنن الآن ناک اوت میشی!
چراغا رو خاموش کردمو دو تا از این لامپای زرد کوچولوی آشپزخونه رو مثه شمع روشن گذاشتم،داشتیم میرزاقاسمی میخوردیم و یه نوع سبزی ترشی شمالی به اسم نازخاتون و من داشتم میگفتم نازخاتون میخورمت و هرهر میخندیدمو از دست پختش تعریف میکردمو ازاینکه اینجا انقد شاعرانس میگفتم هنوز نفسم بند نیومده بود که یهو پرید تو حرفم که وااااااااای خدا!تو چقد جذابی!خوشبحالت!چه ظرافت زنانه­ای(!)،دلآرا چقدر متین،باوقار،خانومانه و انقد به هیجانش اضافه میشد که نمیتونس جملشو تموم کنه،فکر کردین بدم میاد کسی این حرفارو بم بزنه؟رو ابرا بودم که گف:

وقتی حرف میزنی نوک دماغت میره تو !

---------------------------------------------------
  • فردوسی پور تو بازی منچستریونایتد-چلسی: اینا همینجوری کارت بگیرن بازی تمام نمیشه!
    یا در جای دیگه میفرمایند:
    این وین رونیم مثکه دلش کارت میخواد!
    در مورد نتیجه ی بازیم ما بضاعتمون اینه...

  • شب این دختر خونه رو طوری تاریک کرده بودو پرده های کلفت کشیده بود که وقتی از خواب بلند شدم هی چشامو بازوبسته میکردم میدیدم فرقی نداره،مونده بودم کجای ماجرام!تا به دسشوییم برسم به کلی تا ماده ی تاریک خوردم چراغا رو روشن کردیم در مجموع کبود بودم.

  • مخصوصا وقتی یکی همینجوری بیاد بت بگه میدونی؟چشمای تو خاصه،وقتی نگاشون میکنی هم غم هست هم شیطنت و هم جدیت، سخت جمع میشن و بعد بره ، دستاتو هل بدی تو جیبت،گردنتو تکون بدی و تو هم بری
خو اینجا خالی بود که بود عوضش تمام جزوه هامو چرکنویسام(تلفظ بریتیشش چکنویسهJ) پر ایما و اشاره بود که تا خیالم راحت نمیشد حواسم هست بعدا راجع بش فک میکنم یا مینویسم نمیتونستم به خوندن ادامه بدم.
حالا اووردمشون اینجا .
من وقتی تو امتحانا سر خدا داد میزنم میفرمایند: هپولی ترین افکار نثارس باد.
بعد منم صدامو میارم پایین میگم باشد که پند گیرم.

دفتر دستکا آمار:
جابجا اومده تو (xf(x ضرب کرده روش انتگرال گرفته ،نوشته میدانیم(منظورش آمار یکه که ما چون استادمون فرق داشت نمیدانیم) یه فرمول دروورده نداخته وسط دوباره تو( xf(xضرب کرده،یه انتگرال دیگه، میدانیم...
این اثباتیه نمیخونمش
میزنم صفحه­های بعدی،دوباره برگ میزنم جلوتر...الله اکبر ازاین جایی که من هستم تا آخر جزوه اوضا همین ریختیه.
دوباره تو!خیلی سعی میکنم یجوری درستش کنم تا برگردم سراغت،اگر چار تا خاطره ی خوش متوالی که تو برام ساخته باشی(نه من برای رابطمون) بیاد سراغم خودبخود حله؛ولی ینی توتوی این 10 سال اینقدری خاطره برام نساختی که چار بار بت فک کنم و لذت ببرم؟هر وقت گیر این دروس تخصصی ریاضی میفتم یادت میفتم،بی برو برگرد؛یادم نمیره تو توی هال نشسته بودی ، پاهاتو تکون میدادیو آواز میخوندی اینجا خونه ما بود و من امتحان جبر خطی داشتم،فردا صبحش! و همون روزم امتحان داده بودم، همون روزی که اسامی بچه های انجمنی ممنوع­الورورد خوابگاه رو داده بودن و تو تنها دختر لیست بودی، البته نه دقیقا تویه اشتباه چاپی بود که حروف فامیلتو جابجا کرده بودن و کلمه ای درست شده بود که وقتی تو استرس داشتی من با مسخره کردن این کلمه که عجیب هم بت میومد سربسرت میذاشتم تا کمتر حرص بخوری . اگه میخواستن میتونستن بیرونت کنن.اینکارشون بیشتر ازینکه یه اشتباه چاپی باشه یجور تهدید بود ولی تو حرص میخوردی.
یه پدر بزرگمو تبعید کردن یکدیگه هم تیر بارون،دو نسل بعد من به دنیا اومدم.یادم نمیاد پدرو مادرم حرفی از سیاست بزنن و اگه چیزی حس میکردم سکوتشون بود.یادمه یبار بچه بودم مامور اومد در خونه بابارو برد،بهانه این بود که داشتن اسلحه ممنوع بود وبابا یه تفنگ شکاری روس داشت که توسط همسایه ها گزارش شده بود،یادمه ترسیده بودم ولی باز سکوت بود و همین حسی بم داد که بی تفاوتی مسکنش بود.
گفتی میترسی از در خوابگا میای بیرون بگیرنت(!)اووردمت خونه آجیمم هم که بدجوری درگیر پروژش بود ولی چون من امتحان داشتم اون باید از شما پذیرایی میکرد و باید حواسشو جمع میکرد که برای شما غذایی درست کنه که از بوش بدت نیاد یا نگی ااااای ملخ پلو!یا عب نداره موشکاشو جدا میکنم بقیشو میخورم.مسئله پلومیگو یا خورش بامیه نبود؛مسئله آدم سیاسی ای بود که شعارش دغدش بود و دغدغش رعایت حال مردم بود.تو یادت نمیاد چون داشتی تز میدادیو آوازفرهاد یا عصار میخوندی وقتی آجیم که تازه از راه رسیده بود در حالیکه چشاش رو هم میفتاد برات شام درست میکرد و منم خورده خاکشیرم داشت واسه الا میگف که 10 صفه بیشتر نخونده.
فردا صبحش(در حالیکه کاملا از حساسیت من روی لوازم خصوصیم مطلع بودیو میدونستی سر این موضو 1ماه با آجیه حرف نزدم) رژگونمو زدی،شالمو سر کردی و حتی میخواستی مانتومم بپوشی(یادم نمیاد آخر پوشیدیش؟)،عطرمو زدی و رفتی پیش خاتمی.
ومن شروع کردم امتحانیو خوندم که 4 ساعت دیگه شرو میشد.


تو یه نگا بم میکنیو رد میشی،تو دلم میگم همین؟
- چطوری؟از وقتی که نخواستم ببینمش یبار بعد عملش رفتم بیمارستان و شکلات فندقی که دوس داشت بردم به شوهرشم گفتم که اینا رو دوس داره...

انگار منو نمیشناسه،انگار تا حالا بم فکر نکرده،انگار فکر کرده ولی دیگه جایی داره که پاهاشو دراز کنه و آواز بخونه،انگار که دیگه احتیاجی نداره،داره با زبونش لای دندوناشو تمیز میکنه:
- چیه؟من؟!

میگم دندوناتو تمیز کن و میرم.
توی سلف یه گوشه کنار پنجره کز کردمو دستامو گذاشتم دو طرف لیوان مقوایی چایی تا گرم شه،تحمل نمیارم اس ام اس میزنم منو میبینی یاد لباسات نمیفتی؟(روز قبل از عقدش کلی لباس اوورد گذاش خونه ما:که دیکه هر دفعه دنبال خودم نکشم بیارم! چرا باید هر دفه بیاد اینجا یه هفته یا بیشتر بمونه وقتی خونه شوهرش هست؟ظاهرا چون پدر مادرش اینا رو یادش ندادن بچه های دورترین نقاط ایران تو خوابگا شاکی شدن که این دوستت ناراحت نمیشه این همه میری اونجا؟رعایتشو کن! حالا قراره از فردای عقدش اینجا تهدیدی برای شوهرش بشه و عذابی برای ما؟)
جواب میده آدما برای من موزاییک نیستن که از روشون رد شم.چیزای مهمتری هست که یادش بیفتم.
میگم من که با کلمه ها میشه بازی کردوهزارتا داستان گفت ،دعوا ندارم میگم آدرس بده با پیک میفرستم.
میگه فک نکن ما همیشه هستیم...
پریروز رفتم نون خورشیدی بگیرم چون پول خورد(پونصدی یا هزاری!)نداشت انقد بم داد تا رند شه،بعد من که هنوز توی بحران مالی­ام توی راه عجیب عذاب وجدان داشتم، دوتا پسربچه دیدم یکیشون توی این سطل زباله گنده­های شهرداری بود اون یکیم در یه کیسه زباله همقدشو باز کرده بودو منتظر بود.از اون سر خیابون رد میشدم ،هوا خیلی خیلی سرد بود و احساس بدی از این همه نون داشتم خصوصا که خوشمزه هم بودن،نمیدونستم بدم بهشون ناراحت میشن یا نه،یه بار ساعت ده شب تو سرمای زیر صفر با ده پونزده تا دیگه دیده بودمشون که توی جوب کنار بلوار نشسته بودنو میخندیدن و چیزای کوچیکی دست بعضیاشون بود که معلوم بود از کجا پیدا کردنو میخوردن.پاهام سِر شد الآن پنج شش متری ازشون فاصله گرفته بودم؛ دیدمشون که اون نونا رو بشون دادمو شب دارن با دوستاشون میخورن ، برگشتم هنوز نرفته بودن، رفتم سمتشون، دلیوار سلام کردم: اینا رو برای اضافه پولم بم دادن،چیزی نبود که من بخوام، فک کنم مال شما باشن،این برای شما،اینم برای شما.
دست چپمو بردم بالا و خداحافظی کردم؛اونکه تو سطل بود خم شده بودو با تعجب نگا میکرد و اون قدکوتاهه ی کنار کیسه زباله که وقتی نونو ازم گرفت متوجه شدم دستای کوچولوش انقد کثیفه که با 10 بار شستنم پاک نمیشه،گفت اینجوری که نمیشه و تشکر کرد.وقتی دور میشدم یه عذاب وجدان جدید داشتم؛نکنه طعم خوب این نون اونا رو یاد بخشش یه عابر بندازه وقتی که تا کمر تو آشغالا بودنو و احساس گند چرا آدما انقد متفاوتنو بشون بده؟
هر وقت مسئله ایو حل میکردم که بغل دستیام نتونسته بودن با خجالت برمیگشتم سر جام و انقد به زبونای مختلف بشون میگفتم تا همه یادش میگرفتنو خیالم راحت میشد؛وقتی سر خودم میومدم ملومه دیگه احساس انزجار ازون آدم خوخواه(!) داشتم و خودمو بدبخت میدیدم.
یبار بم زنگ زدی گفتی که یه پسربچه­ای میخواسته بت آدامس بفروشه و میترسیدی که دخترعموتو تو شلوغی خیابون گم کنی،اون سریش میشه و تو هم هولش میدی با دست عقب،میفته زمین،آخرین چیزی که یادت بود این بود که با صورت خونی یبار دیگه افتاده دنبالت.قابل دفاع نبود؛گوشیو که گذاشتم اشک میریختم ...
تو وشوهرت تیکه های خاصی تو جنبش دانشجویی هستین،همه میشناسنتونو خیلی دوم خردادیا رو حساب همین باتون در تماسن،تو واقعا علاقه داری باین موضو یا جوگیری نمیدونم فک کنم حسودیشون میشه که بت میگن جوگیر ، رشته مهندسی نونو آبدارتو ول کردیو رفتی دانشکده علوم اجتماعی.
البته که تو تو بازی با کلمات یکه تازی و خوب بلدی چجوری طرف بحثتو بندازی سمت خودت که نفهمه از کجا خورده.
سیاستمدار خوب یه جامعه شناس غرض ورزه(خودآگاه یا ناخودآگاه)
تو موفق میشی
و
خدا حافظ.

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

امتحانات


بعد چی میشه؟ نه جدی چی میشه؟
که 12:22 شب میشه نوشتنم میگیره؟
ینی حالا باید سرمو بندازم پایین با شست پای راستم یه دایره کوچولو رو زمین بکشم زیرلب بگم امتحانام شروع شده نقطه!؟


خب آخه صرفا اون که نیس: بله باید کلی درسو که نخوندی یا سر کلاس چیزی دستگیرت نشده رو از بر کنی،ینی حتی اگه ترمهای متوالیم اینکارو کرده باشی دلیل نمیشه ادامه ندی بعد به امتحان نزدیک میشیم و همزمان علاقه­مند به رشته،همین موقه­ها نخستین چخماق­های سرزمینت دارن بهم نگا میکنن و هر دو به این فکر میکنن که تنهای این سرزمین نیستن،تو اهل از بر کردن نیستی و حافظه کوتاه مدتت به تقی بنده،چخماق­ها پلک میزنن و بهم نزدیکتر میشن،فک میکنی شاید چون چاره­ای نداری میخوای درک کنی و هر درک کردنی احساس خوبی به آدم میده،فکر میکنی حالا که اینجای راهیو با اقلیم این سرزمین هم جور در نمیاد برگردیو درصد غیر قابل چشمپوشی و تازه حساسشو شخم بزنی تا ببین چی بکاری (!) بهتره ببینی رو همین راه اومده بقیه رو چجوری میشه ساخت تا به ایستگاهایی که دوست داره نه زودتر که دلچسبتر برسه، بش فک میکنیو هدفونا رو میذاری تو گوشت موزیک «آملیه»،نسیمی میادواز رو چمنای ململیش رد میشه و برگای درختای بی­عارش میلرزه ،نور زردخورشید و سیرواستراتوسای اطرافش و چخماقایی که دست همو گرفتنو شادی کشف همدیگرو با یه والتس آروم جشن میگیرن،بعد چی میشه؟برمیگردی به جزوه، نسبت به مزه مزه کردن انبساط ادراکو و جشنای کوچیکی که بمناسبتش دائم تو سرزمینت برگذار میشه سرعت کمی داری و اینجوری پیش بره کومولونیمبوسا رحم ندارن و اگه هوا پس بشه اثری از جشنت نمیمونه،گره میخورن،میفته قل میخوره تا پای یه درخت وایسه،بعدی میره دنبالش ولی هول شده میخوره بش ،گوشه و کنار سرزمینو ندیدیمو دیر شد،جرقه­ای که باید میومد بهر قیمتی وفا میکنه و میگیره به درخت ،درخت قدیمیه و پوستش کلفت تر از این حرفاس،اول اون بوده و بعد سرزمین بخاطرش بوجود اومده و یواش یواش هر چند اصیل ولی جزئی از اون شده ولی پیچک چی؟همون سبز و ظریفی که تا سینش قد کشیده و با ملایمت دست بدور شونه­هاش انداخته...
طاقت نمیاری ببینی چی میشه جزورو میبندی جاروبرقی و آب دادن به «کلوز عزیز»و چی؟ممم چی؟اوهوم گوشیو برمیداری:میای استخر؟نه!
کیفتو میندازی رو کولتو میری
.
.
.
بعد سه ساعتو نیم تو رختکن دارن درباره همونکه چشاشو بسته بود صدای هیچ سوتی رو نشنیده بود دختره که انگار رو آب مرده بود بحث میکردن،دکمه­هاتو تا بالا میبندیو شال و کلاه میکنی،کوله­رو میندازیو و خدافظ خاله شیرین،خسته نباشی!
قدمای مطمئنت دو تا خط مورب میذاره بغل لبات، چی شده؟
اون موقع که نمیخواستی توتراژدی سرزمینت بمونی اون بود
وقتی بش فک نمیکردی رفتی رو آب خوابیدیو به صداها گوش دادیو چشاتو بستی داشتی استراتوسا میفرستادی، آسمونشو کدر کردی و میدونی الآن اونجا داره بارون ملایمی میاد آتیش خاموش شده ،الآن چخماقارو نمیبینی ولی نه همونطور که پیچکو درختو ندیده بودی ،
پیچک نیست شاید بزودی جای زخمهایش را بپوشاند شاید دیرتر
می­آید

خدا من را آفرید و من خدای سرزمینم شدم.

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

دارم به اولینو آخرین باری که صحبت کردیم فکر میکنم؛داشتم سعی میکردم خودمو از یه سری-که بودن باشون خیلی ازونی که بودم یا میخواستم باشم دورم میکرد- جدا کنم و شاید روش نه چندان درست رفتن سراغ یکی دیگه رو امتحان کردم.
-میخوام بات حرف بزنم
-من؟باشه!بعد کلاس گراف
.
.
.
-خب کجا بریم؟
-قدم بزنیم تا اونسر دانشگا
و از اون آدم قبلیا میگم و میگه اون و خیلیای دیگه مونده بودن که من واقعا با اونا فرق دارم پس چرا باشون میگردم،خیلی خوشحاله نمیتونه جلو خوشحالیاشو بگیره میگه دوستش میخواد ببرتش فارم شتر مرغ.میگه دامپزشکه.میپرسم رویا؟میگه نه یدوس دیگش. میشینیم بالای نیمکتای روبرو ارگ جدید عمران و میگه از اینکه چجوری آشنا شدن و چجوری 3 ماه گوشیشو خاموش کرده و اینکه چقدر براش نوشته و چقد چشماش به گوشیش بوده و
چقد درکش نمیکنم
و چقد با خوشحالیاش ذوق میکنم
میگم چیز برگر شدیم پاشیم از رو این!آااه!!
دیر میفهمه
چن دقه بعدش قاه قاه میخنده خیلی از این حرفم خوشش اومده.


از دور خیلی با اونی که بود فرق داشت و خب معلومه که طول کشید تا فهمیدم و این طول کشیدن همونی بود که داشت یادم می­داد این یکیو دیگه نه!خودت انقد صمیمی شدی، اون چکا کرده این کنار گذاشتناتو بذار کنار!بجای قطع کردن سعی کن فاصله رو حفظ کنی!بعد میرسم به اینجا که من هیچوقت به کسی نزدیک نکردم خودمو ولی نمیفهمم چجوریاس که تا میام با یکی دوس شم تمام عمیقترین احساساتشو بم میگه و یواش یواش تمام لحظه­های تنهاییش بزرگترین همدردش میشم و بقول ژاندارک الحقم که خوب بلدی همدردی کنی و جوری از ته دلت حرف میزنیو دل میسوزونی که جای زخمه هم نره یه جای مرهم کنارش میمونه و همین جا دومیس که بدجوری اذیت میکنه کسیو که همراهش بودم و فلش بک میزنمو میبینم نه نمیشه!باید کمکش میکردم وقتی که میتونستم.الآن میگم شاید میتونستی هم تنهاش بذاری آره زجر میکشید ولی راشم یاد میگرفت بدون تو یا با اونی که لا اقل همیشه باش بود.همون حسیو دارم که توی سکوت بعد از زیادی حرف زدنام دارم.بعضی چیزا رو نباید گفت خالی نمیشی فقط خودتو با الفاظ ناقص لو میدی بعد حرصت میگیره که لو رفتی وحالا هم که رفتی انقد نافرجام.جایی برا خودت نذاشتی.زورت میاد که وقف شدی و ندیده گرفته شدی.
خب اون این شکلی بود.تو درکش نمیکنی اون احساساتی تربود شاید با پسرا راحتتر بود و شاید تو نمیفهمی که میشد همزمان عاشق و دیوونه ی 2 نفر شد انقد که قاطی کنیو درداتو به بقیه پسرا بگیو حواست نباشه که تو دختریو همین حرفاس که دایره عشقتو بزرگتر میکنه و یواش یواش اونام راه میده.شاید نمیدونی که خودشم این موضوع رو میدونه و همینه که زجرش میده که عصبیش میکنه که غراش زیاد میشه که غرا به تنفر تبدیل میشه که متنفرم میشه اسم خیلی چیزا:از اتد فلان مارک گرفته تا فلان استادو پسر بخت برگشته عاشق پیشه و دخترعابر پیاده چادری.شاید تو نمیفهمی و اگه تو هم داداش بزرگه ای داشتی که بت زندگیو یاد داد بود روز عقدش دستت ماهیچه هاش سر میشدو از کار میفتاد. تو این چیزا رو نمیفهمی چون تو زندگیت وای نستادی تو چشای دوستت زل بزنیو با غصه بگی متاسفانه من حسودم.اون گف راحت گف
نفهمیدیو هر چی گذشت ازش بیشتر بدت اومد و از این حس ناخوشایندی که دوباره بعد از دوستی اومده بود سراغت بریدی
شاید چون رازتو میدونس ولی نتونست کاری برات کنه و تو چشای تو بی اهمیتی جلوه کرد
شاید چون همه خیلی زود برچسب میگرفتنو تو لیست "متنفرم"ها میرفتن
شاید چون وقتی از مسجد اومدیو غصه دار ماجرای «مامان دامن بلنده» رو گفتی یه ادایی درووردکه ینی میدونه و خب آره ناراحته و آتیش گرفتی از اینکه تمام این احساسات غلیظشو صرف پسرا میکنه.
و خدای من...
خدای من....
گاهی به چیزایی فک میکنم و اتفاقایی میفته که احساس میکنم باید یه معادله ایو حل کنم که اگه جواب نده امتحانی که زمانش با نفسام تمام میشه رو فیل میشم.
چرا انقد به این موضو فکر کردم؟و بعد گوشیو برداشتمو بش گفتم خل شدم گاهی فک میکنم اگه خدای نکرده مامان من... و بعد ساعت ها گریه میکنم و یادم میره اینا همش فکر بوده! با هیجان میگه واااااااای منم همینطور!
چرا به اون زنگ زدم؟چرا این حرفا رو با هم زدیم؟
حالا همون بیماری؟عدل همون؟مامانش!

تو صف بلیت مانیفستیم پرند بش زنگ میزنه که اگه میخواد...
تئاتر تمام میشه ،تمام مدت رو پله های بین صندلیا بودیم(بلیتمون بدون صندلی بود) بلند که شدیم میگه اوخ
بعد از تئاتر جلسه ی گفتگوه میخوایم بمونیم دنبال صندلی میگردیم،میگم چیزبرگرشدیم،بلافاصله میخنده،خیلی آرومترو هیستریک.

  • من هنوز درگیرم.

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه




In order to grasp your powerful dream


Don't worry about your messy hair


The power to grasp a long desired dream


.One who has that,can be recognized by everyone


  • دیگه فصل امتحاناسو باید خلاصه نویسی کرد.