۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

تا طرفای ساعت 3 داشتم فک میکردم الگوریتم در کنم از خودم، کلا تا همون موقه ها داشتم با جناب ناظری فریاد میکشیدم من چه دانم، و دو دقه یبار تا آخرین پس کوچه های فیس بوک میرفتم و آخرش دیدم راه نداره، هدفونو ا گوشم دراووردم، آجیه ناله میکرد تو خواب، وقتی بد خواب میشه اینجوریه، رفتم تو هال چراغا رو خاموش کنم نور نزنه تو اتاقش دیدم خونه چراغونیه کلا! در خونه هم وا مونده! رفتم بستمش برگشتنی دیدم ساعتم که یه رب به سه میباشد، غذا رو گذاشتم تو یخچال، اومدم تو اتاق پام رفت رو یه چیزی وصدای جیغی که خفه میشد ازم برآمد. هدفون بود. فهمیدم بخاطر «من چه دانم» ها ی استریو بوده، طفلی من این همه رفت و آمد ببینم چی اذیتش میکنه. دیگه نمیدونم چی شد یه چیز خیسی خورد بم وحشت کردم، دیدم خم شده روم میخواد ببوسم موهای خیس از حموم در اومدش زودتر لباش ساختمون! عصبانی خوابیدم، انقد تق و توق کرد که خوابم نبرد، بلند شدم، رفته بود.
مسواک زدم خواستم دهنمو بشورم تو آینه دیدم آرایش دیروز ماسیده بصورتم، از قیافم خوشم اومد، تف کردم تو سینک، اومدم روبرو میز توالت که شیرپاکنو بردارم، رژ قرمز دیدم، شیرپاکنو گذاشتم رژ زدم، دوست داشتم.
یه تیکه هندونه از تو یخچال دراووردم 10 تا از دوناشو دراووردم خسته شدم بقیشو انداختم تو میکسر، چن قاشق بستنی وانیلی پاژن که تنها خرید موفق دیروزم بود هم روش، قیژژژژژژژژ، اومدم فیس بوک مایکل پوک زده بود، اولین بار بود پوک میدیدم، از ذوق مردم، پوک بک زدم، هنوزم نمیدونم پوک ینی چی ولی این انگشته که میاد میزنه به شونت چیز خوبیه:لبخند در حال حاضر
بعد خیلی این مزه ی تگری ِ بستنی هندونه هه عالیه، شیرین با دونه های ریز هندونه و بستنی وصورتی، باورم نمیشه همچین چیزی دارم، یهو استرس میگیرم، نمیفهمم چرا. یه استرسیه از یه جایی میاد که حواسم بش نیست. فک میکنم آرایشه دازه اذیتم میکنه پاکش میکنم، صابون میزنم، داروی پوست میزنم، میشینم هنوز استرس دارم. لیوانو میزارم تو سینک برمیگردم ، یادم میاد برای یه لحظه ترسیدم کسی بفهمه من دارم از خوردن این نوشیدنی لذت میبرم. مثلا گشت هندونه. و این ماجرای مسخره کاملا تو ذهن من اتفاق افتاده بود و تاثیرشم گذاشته بود.

هیچ نظری موجود نیست: