۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

امروز صبح نمردم.
دیروز برای تولد پسر رفته بودم خرید. میخواستم آخرین چیزهای که تو ذهنم بود رو بخرم. بعد از کلاس دوییدم مرکز شهر، خیلی قشنگ نیس که شهر اندازه کف دستتم بلد نباشی، اما شدنیه و خیلی چیزای غیرزیبای دیگه هم شدنی هستند. بنابراین کارشتات بست و من نرسیدم برم توی کاکائوها غرق بشم و خوشگلا رو برا «بیگ» جدا کنم که بریزم توی لیوان "ایش فرمیسه دیش". توی سی اند اِی رفتم براش تی شرت بگیرم عوضش یه پیرن مردونه ی سیاه با خطهای سبز گرفتم که آسیناش دکمه داره و یه کوچولو با خاکستری نوشته روشه. نمیپوشش اما گرفتم. میخواسم سوسولش کنم، به نظرم اونو میپوشید و عینک آفتابیشو میزد دلبری میشد. نمیپوشه چرا ؟ وقتی میخوام یه کاری کنم که میدونم مخالفت میکنه قبل تشریح کار میگم بش ششششییششش ششش! و الان میخوام روی یه کاغذ بنویسم شششش و روی نوشته ی لباسه بچسبونم. همه ی اینا نشون میده که من امروز صبح نمردم.
دیروز چون نرسیده بودم کارشتات برم آویزونو مُفو کنار ایسگا اتوبوس وایساده بودم. یه پسر لباس نارنجی ای رد شد. بعد چن دقه برگشت دست داد و در حالیکه داشتم فک میکردم کیه ابتدا به آلمانی و بعد به انگلیسی گف که نه ما همو قبلن ندیدیم. فک نکن. بعد حرف زد آی حرف زد اتوبوسی که سوار میشدمو گرفت و گفت دانشجوی دکترای کامپیتوره و توی ایغانیَن آبند بوده و من چرا نبودم و گف لاکام خوشرنگه و دستمو گرفت که اخم کردم کشیدم بیرون دستمو از تو دساش، انقد حرف زده بود تُف تو دهنش کش میومد. شمارم خواس. گفتم یادم نیس گوشیمو از دستم گرفت به شماره ی خودش زنگ زد و امروز تو مطب اسمس داد که بیا قهوه بخوریم.
من امروز بعد از اینکه قرارداد کاریمو پیژامه به تن امضا کردم روانه ی مطب شدم.
دوست ندارم اسمس بدم و پولمو حرومش کنم میذارم زنگ بزنه میگم بش که من علاقه ای به داشتن دوست جدید ندارم. گروه دوستام خیلی هم پرفکتن. چیکا کنم خو؟ اصرار هم کرد میگم دوست پسر دارم. دوست ندارم بی دلیل خودمو پشت دوست پسر قایم کنم. اینم به این عنوان اگه اصرار کرد میگم که بدونه میدونم میخواد کجا بره.
مطب؟ هیچی دیگه دیشب قلوه سنگ تو گلوم باد کرد. صبح جنازمو بردم تو توالت ، کارم که تموم شد حتی نشد کان عزیزم رو آب بزنم. یهو دنیا تیره گشت دسشویی چرخید. من اولین کاری که کردم این بود که در توالتو باز کردم. دومین کار زمانی انجام شد که در گرفتن سینک نا موفق بودم و افتاد بودم روی زمین و هی سعی میکردم سیفونو بکشم که جنازم پیدا شد اون اگوجیا بغلم تو توالت نباشن.  مردم چه گناهی دارن بغل جنازه اگوجیشم ببینن. همچین مبادی آدابو اینا...اما نشد اومدم باز بلند شم سرم خورد تو دیوار حموم که همانا دیوار اتاق ماتیاسم باشم ، گوپس صدا کرد. از سنگ و علف صدا دراومد اما ماتیاس زری پیرن پری جیککشم درنیومد. ما مرحمت کردیم اون دنیا. بعد نمیدونیم چن ثانیه بعد پسمون فرستادن مام بقیمونُ بردیم تو اتاق پهن کردیم. ماتیاس هم که چنان خوابیده بود گویی که جان ندارد.
آناستازیا رفته بود. من کف اتاق روی تیکه های پازل افتاده بودم و مادرم را صدا مینمودم. به یاد آوردم از کودکی من تب میکردم و مامانم را صدا میکردم و هیچگاه مادری بر بالینم ندیدم. گاها پدرم با چشمانی اشکبار و قلبی آکنده از غم کولمان میکردو پیش دکتر مفاخر میبرد چون مشکل عفونت آن زمان گوشمان بود. حالا اما دوچرخه سواری کردیم به سینوس منتقل شده.
اینها را دکتر امیری گفت. دکتر امیری موهای سفیدی داشت تپل بود و مهربان و با من دست داد و خیلی باهام حرف زد. دوستش داشتم، خصوصا پوست سبزه و صدای مادرانه ش را. بعد باد، باران من هم با مُف و پاهایی لرزان خودمان را از نمچیچی باخ رساندیم در و دهات قرصهایمان را گرفتیم کیفمان را آکنده از نوشیدنیهای ویتامین سی دار کردیم و در حالیکه مادرمان را صدا مبکردیم به بالای تپه که همانا خانه مان باشد عزیمت نمودیم. به تخت افتاده قرص سردرد و آنتی بیوتیک را با آب پرتقال خورده. دوباره مادرمان را صدا زده سپس گفتیم به خودمان شات آپ و خوابیدیم.

الان به نظر میرسد زنده ام. اگر میتوانید این را بخوانید من نه در آنسوی دنیا که مبتلا به جهنمو بهشت است و نه در عالم مجازی م.  خیلی هم واقعی. وگرنه من همچنان خوابم. و همان مستم که هستم.

هیچ نظری موجود نیست: