۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

کفش ارغوانی من

کفشهای ارغوانی چرک دارد. چهره ی ساده ی مهربان با لبخندی که انقدر هست  که گاهی میرود روی اعصاب. عصبانی هم البته میشود و باور پذیر نیست چطور این همه بی منطق تا این حد خشن و بی حوصله است. اگر کس دیگری بود در دلش عصبانی میشد ، شاید تشری میزد و میرفت. نمیگذرد. اجازه میدهد آتش به همه جا برود. اخم هایش میماند به عامل که میرسد، تا سالها.  فراموش نمیکند و مسخره است کسی ببخشد اما فراموش نکند. به شوخی ها بلند و بیشتر از حد  معمول میخندد.
آدمها را دوست دارد. عصبانیش هم که کنند، هر وقت که ببیندشان چشماهیش سرخ و نارنجی شود. باز هم خبر بیماریشان عذابش میدهد. از بیماری بدش میاید. صبرش برای بیماری خودش کم نیست. بیماری کهنه ی ریوی دارد و طوری رفتار میکند که خانواده اش اهمیتی نمیدهند. لابد کسی که به بیماری دیگران بیش از بقیه اهمیتی میدهد، خودش بیمار نمیشود.
علاقه یا تنفر یا هیچ حس خاصی به کودکان ندارد. کودکان آدم هستند در مرحله ی ابتدایی زندگی. با مزگی کنند اما، شاد میخندد. کودکند با هم میخندند. بعضی بچه ها هم بی ادبی میکنند. به نظر او بی تربیت هستند و با مزگی آدم گستاخ برای کسی خنده دار نیست. محدود مواقعی که لبخندش محو میشود.
آدمهای محتاط هم به او که میرسند دستشان باز است با بی توجهی صحبت کنند. معمولا دنباله ی دست و دل بازیشان به :"چون نمیتوانستی به سمتش بروی، الان اینطور شده است" میرسد. بدون اینکه بخواهد دیگران حتی بدانند طوری شده است.  گاهی لبخندش کم تر میشود چون چطور فهمیده اند طوری شده است؟  و بعد میرود. بدون اینکه دستاهایش را در جیب فرو کند، با کفشهای ارغوانی  ای که نوکشان اندکی به سمت شست پا خم میشود، فرو رفته در بالا پوش سبز یشمی که خم کمرش را نمیپوشاند، به سمتش میرود.