۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

هر چی پسر گفته بود داره درست از آب درمیاد. نرفته برگشته ام ایران تا مطمئن شم دوسش دارم یا فاصله س که آدمای دیگه رو بجونم انداخته. دوسش داشتم. لحظه ای که چمدون خالی رو گذاشتم توی فضای خالی میز و دیوار، نشستم رو تختم و دیدم که عاشقم. همه چی هم امتحان کردم بیا بهم بزنیمو تهدید و دعوای حسابی. راه نداشت . خودش بود. حالا میمونه مسئل ی زمانی که میتونه خودشو برسونه بمن من تلاشمو میکنم اونم میکنه و بایستی که بشه. همین زمان. مسخره س که سرنوشت دم دست یه مهلت بیفته. اما هر چی هم اهن و پهن کنیم آخرش همینه و همه چی از دست میره اگه روش تو روی زمان وا شه.
امروز غرور داشتم تو روی آلمانی ها  نگاه میکردم و فکر میکردم اینا نمیتونستن این رشته رو بخونن که من از ایران با زبون انگلیسی میخونم و کشورشون بم موقعیت کار هم میده. فکر میکردم که بیچاره آفیسری که تنها کارش چک کردن پاسپورتو ویزاس و بمن با همراهی دوستاش میخنده :از ایران اومدی تو آلمان تا انگلیسی درس بخونی؟ و طفلی نمیدونه رییس مرکز هوش مصنوعیشون اومده سر کلاس گفته اوضا تو این بخشمون گیر نیروی انسانیه! نداریم واقعا احتیاج داریم.  صبح نگاه میکنم تو آینه. خب من موهای بی نهایت مشکی و پوست سبزه دارم که اینا ندارن. و من قیافه ی خاص خودمو دارم . آرایش نمیکنم. دست و صورتمو میشوریم. مسواک میزنم. نونو توی مایکروفر ی که توشو سوزوندم میذارم و فکر میکنم کی توی این خونه بوده که غذاشو نسوزنده باشه ؟ کره عسل میمالم روش گود مورنینگ گوش میدم . در لپ تاپو میبندم و کوله رو میندازم رو دوشم . میرم. تو اوتوبوس روصندلی نزدیک در نمیشینم. واسم مهم نیس لهجه دارم به بغل دستیم میگم ببخشید من پیاده میشم، در حالیکه اسنیک بازی میکنم با گوشی جدید مدل قدیمیم، میگم گور باباش که 6 واحد دیگه هم مجبور به دراپ کردنش شدم. قرار نیس همه هندونه ها رو با یه دست بردارم. بذار درسامو مزه مزه کنم. و میرم سر کلاس.
من امروز آفتاب شهر مرزی رو دوست داشتم و پا بپاش میخندیدم.

۲ نظر:

مامان دیبا و پرند گفت...

سلام دوستم
حالا چه کاریه خوب!!! آلمانی می خوندی دیگه. ::))) موفق باشی عزیزم.

Unknown گفت...

:))