۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

ده روز شد. حتی بیشتر از ده روز، من یک کار ترجمه انگلیسی به فارسیو که از طرف «بیگ» پیشنهاد شده بود قبول کردم به دو دلیل یکی اینکه دوست داشتم درگیر زبان بشم خصوصا که این متن قرار بود طبق یک Glossary ترجمه بشه و ماشین بخونش دیدم رو برای رشته ای که مشغولشم بازتر میکرد، و دو بخاطر اینکه پول بحساب «بیگ» ریخته میشد و تو دل من این بود که لا اقل یه بخشی از هزینه ی موبایلش که دائم باش بمن زنگ میزنه جبران شه، گرچه تا پولو گرفت رفت باش یورو خرید که بده بم. اما اتفاقی که افتاد این بود که هرچند تجربه ی مهمی بود اما لذت بخش نبود، دور هم بودنای مهمی رو از دست دادم، میتونستم هشت برابرش پول در بیارم تو همین مدت و این همه هم زیر استرس حجم بالای کار دل روده و قلب و چشمم میشد اذیت نشه. امروز 20 صفحه از هشتاد صفحه مونده مونده بود، من میخوندم پسر تایپ میکرد.  از وویس جی میل استفاده میکردیم. حالم بد بود بدتر میشد حالت تهوع داشتم، گفت نمیخواد گفت بسه!  سعی کرد بام حرف بزنه اما بد اخلاق بودم. نمره هام تعریف چندانی نداشته باید دوباره امتحان بدم یکیشو الان یکیشو سال دیگه میدم که میدونم نمره م بهتر میشه بعد یه سال توش، خوبیه اینجا اینه که نمره ی بهتر فقط ثبت میشه برات و این مزیته بزرگیه، میشه استرس نداشت گرچه تمرین میخواد اخت شدن با این سیستم.
گفتم میخوام کتاب «خداحافظ برلین» که خودش برام فرستاده رو بخونم، میخواد بلند بخونم؟ گف اصن آره همینو میخواد، گفتم بشرطی که به پشت بخوابی و به مانیتور نگاه نکنی، وقتی فهمیدم وسط خوندنم دارم بطرز مسخره ای ادای کاراکترای داستانو در میارم، که دیدم بعضی جاها میخندید. یه جایی متکلم وحده زیاد شد. خوابش برد. بش گفتم حرف نزنه که خوابش نپره، گفتم فردا بقیه شو براش میخونم ، جی میل ببنده بخوابه، بست. خوابید .. خوش حالم..

۱ نظر:

مامان دیبا و پرند گفت...

سلام دوستم
سال نو مبارک. امیدوارم سالی پر از موفقیت داشته باشی.