۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

زودتر تمومش کن منم میخوام با تو خوشحال باشم

یک مورد جدیدی هم که در دو سال اخیر با آن مواجه شده ام مسئله تلاش برای ایجاد رابطه است با کسی که دیت خودش را دارد. شاید هنوز هم به درستی تشخیص اینکه کسی که به این قصد وارد بازی میشود چه آینده ای را متصور است برای من آسان نباشد اما باعث شده خوب به خود رابطه فکر کنم.
 توصیه هایی هم وجود دارد که اگر واقعا فکر میکنید آن (مثلا) دختر با شما خوشحالتر است تا رابطه ی کنونی اش ، وقت برداشتن قدم به شرح زیر است و 9 مورد را خیلی زیر پوستی بیان کرده. وقتی میخواندم میدیدم که طرف تا برسد که از من بپرسد آیا در این رابطه خوشحال هستم؟ همه ی این مراحل را با جزییات خیلی دقیق طی کرده و همانطور که در انتهای ای میلش بیان کرده دیگر بیش ازاین نمیتوانسته کنار بایستد و شاهد باشد که او با من میتوانستیم خوشحال تر از این حرفها باشیم. من با او بالا و پایین داشتم. دوره ای واقعا به نظرم سکسی بود و من هم دنبال دیت بودم اما دور بودیم و امکانش نبود. بعد که دوست پیدا کرد جواب من را هم به سختی میداد و بعد که هر دو دوره ی ریلیشن دار شدن و شکسته شدنش را تجربه کردیم به هم نزدیکتر شدیم. من از دانشگاه شهر او پذیرش گرفتم. کارم جور نشد. او رفت نیویورک من رفتم آلمان. رفتن من به آلمان با شک و شبهه ای همراه بود نه فقط برای او بلکه برای آدمهای نزدیکتر به من در همین شهر که این رابطه شدنی ست؟ و من در حالیکه رابطه ای را در ذهنم میپروراندم با نخ های بسیار روبرو شدم.
 بین 20 تا 22 سالگی واقعا دلم دوست پسر میخواست و میتوانستیم شاد باشیم از بس که هنوز 88 نشده بود و من هم بزرگ نشده بودم. اما نبود. هیچوقت کسی عاشق نشد. هیچ پسری قدم پیش نگذاشت و من به ورطه ای افتاده بودم که در خیابان به پسرها نگاه میکردم و نگاهم روی سر انگشتان خالیشان خشک میماند. اما آن دوره هم سپری شد. آدمها آمدند و رفتند و نخ دادیم و گرفتیم و خندیدم. اما در دوره ی کوتاه بعد از مهاجرتم به آلمان از آدمهای ایران تا آدمهای آمریکا و بالطبع همین آلمانی ها با وجود خبر داشتن از پسر باز هم سر صحبت را باز میکردند. بیراهه نمیزدند و اصل مطلب را میگفتند. که آیا واقعا خوشحالم؟ آدمهای با اعتماد بنفسی بودند که از اینکه از من خوششان آمده لذت میبردم و اینکه او پیش من نیست زجرم میداد. به اعتقاد خودم این رابطه را کش دادن و با تصوراتم آب دادن اشتباه ما بود. این اتفاق نباید می افتاد. اما افتاده بود و گرم درد سرش بودیم. اما من نمیتوانستم بکَنم "تا" با او یا آن دوست شوم. دوست شدنم با همین پسر هم عاشقانه نبود از سمت من. بعد تر گرفتارش شدم.
خوب که فکر میکنم واقعیت این است که اگر هم خوشحال نبودم در آن رابطه با سوال آنها به خودم نمیآمدم تا ببینم وه دل غافل که چه غصه ای دل من را گرفته یا بر عکس چه موجی از هیجان درونم را پر کرده.
هر کسی در هر مرحله ای از رابطه که باشد خودش باید این قدرت را پیدا کند که بایستد و بگوید من نیستم و چرا و خدانگهدار تو. آن وقت است که میتواند فکر کند و تصمیم بگیرد برای مرحله ی دیگری از زندگی، یا برای پذیرش رابطه ی بعدی. آن وقت است که شاید ببینید شما حتی نمیتوانید لبخند بر لبش آورید و شاید ببینید که این آن فرشته ی مهربان و خوش اخلاقی که در ذهنتان به داستانهای نداشته تان فصلی اضافه میکردید، نیست. بخشی از آن رابطه که این دختر را ساخته از او بگیرید و ببینید کارتان، انجام هم که داشته باشد بی فایده است. شما کسی را وارد رابطه ی متعادل نمیکنید. شما حداکثر شرایط را بنا میکنید و به حکم دل حرفتان را میزنید. مطمئنا کسی هم ناراحت نمیشود اما آدمهای "رو پا" با پای خودشان میآیند، با پای خودشان میروند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

درباره مطلبي که نوشته‌اي چند گونه مي‌توان داوري کرد:
يکي اينکه، اي ترجمه‌اي از متن خارجي است که مترجم خوب نتوانسته آن را ترجمه کند!

دوم اين که، نويسنده به زبان فارسي آشنا نيست

اما سوم، نويسنده توانايي بيان منظورش را به شکل آسان و بي‌پرده ندارد.

واقعا از مطلب شما چيزي نمي‌توان فهميد
من وبلاگت را نمي‌بينم ديدارم کاملاً اتفاقي بود.
سربلند باشيد

Unknown گفت...

متاسفانه من وبلاگم را خیلی شخصی نگاه میکنم در حالیکه برای خواندن به روی همه باز است. معمولا مخاطب را فراموش میکنم و برای خودم مینویسم که زبان خودم را میفهمم. در واقع به دلیل دانشی که از دنیای خودم دارم به پیوستگی متن توجه زیادی نمیکنم.

از طرفی هر کسی سبک حرف زدن خودش را دارد که ممکن است گاهی بقیه با آن ارتباط برقرار نکنند. همانطور که معدود خواننده های اینجا با بعضی از نوشته ها ارتباط برقرار کرده اند.

از نظرتان سپاسگذارم.